1 گفتم که نثار جان کنم گر آیی گفتا به رخم که باد میپیمایی
2 تو زنده به جان دگران میباشی از کیسهٔ خویش چون فقع بگشایی
1 ای نوبت تو گذشته از چرخ بسی بینوبت تو مباد عالم نفسی
2 آوازهٔ نوبتت به هر کس برساد لیکن مرساد از تو نوبت به کسی
1 پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس هر ساعت و بس کرده زمینبوس و سپاس
2 زیرا که کنی به خنجر چون الماس از هفت فلک به یک زمان چارده طاس
1 آخر شب دوش بیتو ای شمع چگل بگذشت و گذاشت در غمم خوار و خجل
2 تو فارغ و من به وعده تا روز سپید در بند تو بنشسته و برخاسته دل
1 آن کو به من سوخته خرمن نگرد رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد
2 آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست تا رنجه شود نخست و در من نگرد
1 ای دل بنشین به عافیت کو داری تا باز نیفکنی مرا در کاری
2 از تلخی عیش اگر ترا سیری نیست من سیر شدم ز جان شیرین باری
1 هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب
2 ای دل تو عنان ز شاهدان نیز بتاب کاریست ورای شاهد و شعر و شراب
1 ای دل ز فلک چرا نیوشی آزرم هم بادم سرد ساز و با گریهٔ گرم
2 دلبر ز تو وز ناله کجا گردد نرم آن را که هزار دیده باشد بیشرم
1 گر دوست مرا به کام دشمن دارد یا خسته دل و سوخته خرمن دارد
2 گو دار کزین جفا فراوان بیش است آن منت غم که بر دل من دارد
1 من دل به کسی جز از تو آسان ندهم چیزی که گران خریدم ارزان ندهم
2 صد جان بدهم در آرزوی دل خویش وان دل که ترا خواست به صد جان ندهم