بس شب که به روز بردم از انوری ابیوردی رباعی 13
1. بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت
1. بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت
1. دل باز چو بر دام غم عشق آویخت
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ریخت
1. ای گشته ضمیر چون بهشت از یادت
انگیخته دولت جهان دل شادت
1. همواره چو بخت خود جوانی بادت
چون دولت خویش کامرانی بادت
1. با بخل بود به غایتی پیوندت
کز قوت حکایتی کند خرسندت
1. ای سغبهٔ آنانکه نمیجویندت
شهری و دهی ز دور میبویندت
1. سیاره به خدمت سپرد خاک درت
خورشید که باشد که بود تاج سرت
1. در وصل تو عزم دل من روز نخست
آن بود که عمر با تو بگذارم چست
1. آتش به سفال برنهادی ز نخست
پس با خاکم به در برون رفتی چست
1. دستم که به گوهر قناعت پیوست
پر بود و نبود آز را بر وی دست
1. جدت ورق زمانه از جور بشست
عدل پدرت سلسلها کرد درست
1. هجری که به روز غم مبادا دل و دست
بر دامن دل که گرد ننشست نشست