کسری که کمان عدل او از انوری ابیوردی رباعی 373
1. کسری که کمان عدل او کرد به زه
حاتم که ز کان به جود بگشاد گره
1. کسری که کمان عدل او کرد به زه
حاتم که ز کان به جود بگشاد گره
1. چون باز کنی ز زلف پرتاب گره
احسنت کند چرخ و فلک گوید زه
1. ای نحس چو مریخ و زحل بیگه و گاه
چون زهره غرو چو مشتری غره به جاه
1. با روز رخ تو گرچه ای روت چو ماه
از روز و شب جهان نبودم آگاه
1. از بهر هلال عید آن مه ناگاه
بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه
1. با من به سخن درآمد امروز پگاه
آن لاغری که دارمش از پی راه
1. بر من در محنت و بلا باز مخواه
درد من دل دادهٔ جان باز مخواه
1. ای امر تو ملک را عنان بگرفته
فتراک تو دست آسمان بگرفته
1. ای لشکر تو روی زمین بگرفته
نام تو دیار کفر و دین بگرفته
1. دی طوف چمن کرده سه چاری خورده
آهنگ حزین و پرده حزان کرده
1. آیا که مرا تو دست گیری یا نه
فریادرسی در این اسیری یا نه
1. در راه فرید کاتب فرزانه
بگشاد شبی در تناسل خانه