با دل گفتم گرد بلا از انوری ابیوردی رباعی 397
1. با دل گفتم گرد بلا میگردی
مغرور شدی به صبر و پی گم کردی
1. با دل گفتم گرد بلا میگردی
مغرور شدی به صبر و پی گم کردی
1. در کفر گریزم ار تو ایمان گردی
با درد بسازم ار تو درمان گردی
1. دی در چمن آن زمان که طوفی کردی
با گل گفتم کز آن شرابی خوردی
1. جانا بر نور شمع دود آوردی
یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی
1. دیروز که در سرای عالی بودی
رمزی گفتی اشارتی فرمودی
1. گر همت من دل به جهان برنهدی
طبعم به ذخیره گنج گوهر نهدی
1. هر شب بت من به وقت باد سحری
دل باز فرستدم به صاحب خبری
1. کویی که درو مست و بهش درگذری
زنهار به خاک او به حرمت نگری
1. ای شب چو ز نالهای من بیخبری
بر خیره کنون چند کنم نوحهگری
1. دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگیردت چو در من نگری
1. با دلبرم از زبان باد سحری
گل گفت نیایی به چمن درنگری
1. ای دل بنشین به عافیت کو داری
تا باز نیفکنی مرا در کاری