بینم دل خویش گر دهانت از انوری ابیوردی رباعی 313
1. بینم دل خویش گر دهانت اندیشم
یابم تن خویش گر میانت اندیشم
1. بینم دل خویش گر دهانت اندیشم
یابم تن خویش گر میانت اندیشم
1. خوار و خجلم خوار و خجل باد دلم
آسیمهسر و پای به گل باد دلم
1. بر چرخ رسید از تو دم سرد دلم
بر دامن غم فشاندهٔ گرد دلم
1. ای خورده به واجبی چو مردان غم علم
در تحت تصرف تو بیش و کم علم
1. پر شد ز شراب عشق جانا جامم
چون زلف تو برهم زده گشت ایامم
1. در خدمت تست عقل و هوش و جانم
گر پیش برون روم ور از پس مانم
1. ای دل چو به غمهای جهان درمانم
از دیده سرشکهای خونین رانم
1. شبها چو ز روز وصل او یاد کنم
تا روز هزار گونه فریاد کنم
1. بازیچهٔ دور آسمانم چه کنم
سرگشتهٔ گردش جهانم چه کنم
1. چون حرب کنم هیج محابا نکنم
چون عفو کنم هیچ مدارا نکنم
1. می نوش کنم ولیک مستی نکنم
الا به قدح درازدستی نکنم
1. کس نیست غم اندوختهتر زین که منم
با درد تو آموختهتر زین که منم