ای دست تو در جفا چو از انوری ابیوردی رباعی 241
1. ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز
وی بیسببی گرفته پای از من باز
1. ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز
وی بیسببی گرفته پای از من باز
1. آن شد که من از عشق تو شبهای دراز
با مه گله کردمی و با پروین راز
1. زان شب که به روز بردهام با تو به ناز
روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
1. دل شادی روز وصلت ای شمع طراز
با صد شب هجر بیش گفتست به راز
1. گر در طلب صحبتم ای شمع طراز
دوش آبله کرد پایت از راه دراز
1. ای دل بخریدی دم آن شمع طراز
وی دیده حدیث گریه کردی آغاز
1. گرمابه به کام انوری بود امروز
کانجا صنمی چو مشتری بود امروز
1. آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز
وز عشق تو با نالهٔ زارست هنوز
1. نایی بر من به خانهای شورانگیز
وانگه که بیایی به هزاران پرهیز
1. بازار قبول گل چو شد خوش خوش تیز
گفتم که به باغ در شو ای دلبر خیز
1. ای ماه ز سودای تو در آتش تیز
چون سوخته گشتم آبرویم بمریز
1. پیروزشه ای خورده سپهر از تو هراس
هر ساعت و بس کرده زمینبوس و سپاس