1 آنرا که خرد مصلحتآموز شود کی در غم عید و بند نوروز شود
2 عیدی شمرد که روز نوروز شود هر شب به عافیت بر او روز شود
1 با آنکه غم از دلم برون مینشود از تلخی صبر دل زبون مینشود
2 با این همه غصه سخت جانی دارد این دیده که از سرشک خون مینشود
1 یک شب مه گردون به رخت مینگرید وز اشک ز دیده خون دل میبارید
2 یک قطره از آن بر رخ زیبات چکید وان خال بدان خوشی از آن گشت پدید
1 آن روز که بنده خاک خدمت بوسید بر خدمت تو هیچ سعادت نگزید
2 وامروز چو رنگ و رونق خویش ندید ابرام به خانه برد و امید برید
1 بیداد فلک پردهٔ رازم بدرید تیمار جهان امیدم از جان ببرید
2 ای دل پس ازین کنارهای گیر و برو کین کار مرا کنارهای نیست پدید
1 زان پس که وصال روی در پرده کشید واندوه فراق پرده بر من بدرید
2 گفتم که مگر توانمش دید به خواب خود خواب همی به خواب نتوانم دید
1 در مستی اگر ببرد خوابم شاید می دیده ببندد ارچه دل بگشاید
2 بیدار ز مادران چو تو کم زاید بخت تو نیم که هیچ خوابم ناید
1 جان یک نفس از درد تو میناساید وز دل نفسی بیتو همی برناید
2 یکبار دگر وصل تو درمیباید وانگه پس از آن اگر نمانم شاید
1 یک در فلک از امید من نگشاید یک کار من از زمانه میبرناید
2 جان میکاهد غم تو میافزاید در محنت من دگرچه میدرباید
1 بس راه که پای همتم پیماید تا مشکل یک راز فلک بگشاید
2 بس روز سیه که از غلط پیش آید تا از شب شک صبح یقینی زاید