1 به شب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ایجان که درد و داغ هجران تو خواب از من ربود ای جان
2 زبهر دیدن رویت چو باشم بر سرکویت خروش پاسبان تو به جان باید شنود ای جان
3 به باغ صحبت وصلت بکشتم تخم امیدت کنون آمد به بر تخمم کسی دیگر درود ای جان
4 مرا شادی رخسار تو باشد هرکجا باشم چو رخسارت نبینم من ندانم شاد بود ای جان
1 بربود روزگار تو را از کنار من وز تن ببرد داغ فراقت قرار من
2 جفت دگر کسی و غمان تو جفت من یار دگر کسی و فراق تو یار من
3 تو شادمانه جای دگر بر مراد خویش وینجا به جان رسیده زعشق تو کار من
4 تا از کنار من تو کرانه گرفتهای بیخون دل نبود زمانی کنار من
1 بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او باز نشکیبم همی یکساعت از دیدار او
2 گر مرا بینی عجب مانی فرو درکار من تا دگر باره چرا عاجز شدم درکار او
3 هر شبی گویم که مهمان آرمش ابرخوانا خویش تا مگرگیرم زمانی بهره ازگفتار او
4 بازگویم کز دو چشم من جهان پرگل شود چون زمین پرگل شود مشکل شود رفتار او
1 جانا جفا نکردم هرگز به جای تو کارم به جان رسید زجور و جفای تو
2 هرچند جز جفا نکنی تو به جای من حقا که جز وفا نکنم من به جای تو
3 دل بردهای اگر ببری جان روا بود زیرا که جان نخواهم جز از برای تو
4 ور صد هزار جان بودای دوست مرمرا من وقف کردهام به دعا و ثنای تو
1 عمری گذاشتم صنما در وفای تو وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو
2 آن چیست از جفا که نکردی به جای من وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
3 مسکین دلمگر از تو کشیدست صد جفا یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
4 گویند مردمان که بود ذره در هوا من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
1 ای خوبتر ز یوسف ز این خوبتر مشو از چشم بد بترس و زخانه به در مشو
2 یارت منم ز عالم و جایت دل من است یار دگر مگیر وبه جای دگر مشو
3 گر خواستی ز حسن همی پایهٔ بلند بر آسمان رسیدی ازین پیشتر مشو
4 بد بودی آن زمان که ندادمت هیج پند اکنون که پند دادمت از بد بتر مشو
1 کی نهم روی دگرباره بر آن روی چو ماه کی زنم دست دگرباره در آن زلف سیاه
2 بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت بشوم دست بدان زلف زنم کامد گاه
3 ای پسر چند کنم بیلب خندان تو صبر وی صنم چندکشم در غم هجران تو آه
4 چند دارم ز پی وعده تو گوش به در چند دارم زپی رقعهٔ تو چشم بهراه
1 ای آفتاب یغما ای خَلُّخی نژاده هم ترک ماه رویی هم حور ماه زاده
2 هستی به مهر و خدمت استاده و نشسته هم در دلم نشسته هم پیشم ایستاده
3 گه راز منگشایی زان زلفکان بسته گه اشک منگشایی زان دو لبگشاده
4 تو سیم ساده داری در زیر مشک سوده من لعل سوده دارم بر روی سیم ساده
1 سنبل است آنکه تو از لاله برانگیختهای یا بنفشه است که بر طرف چمن ریختهای
2 یا بر آن عزم که اسلام مرا کفر کنی پرده کفر ز اسلام در آویختهای
3 ای برآمیخته هر روز یکی رنگ دگر این چه رنگ است که امروز بر آمیختهای
4 تا که بر لعل و شکر بیختهای گرد عبیر خاک بر روی همه خستهدلان بیختهای
1 ختنیوار رخ خوب بیاراستهای چگلیوار سر زلف بپیراستهای
2 این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست گرنه آشوب و بلای دل من خواستهای
3 باغبانی ز که آموختهای جان پدر که سمن برگ به شمشاد بیاراستهای
4 گر بود خواسته و عمر گرانمایه و خوش خوشتر از عمر گرانمایه و از خواستهای