1 کافر بچهای سنگدل آوردهٔ غازی دلهای مسلمانان بربوده به بازی
2 شد در صفت حیلت بازی دل او سخت تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی
3 هر توبه که دیدیم در اسلام حقیقی است در عشق همان توبه شد امروز مجازی
4 سوگند خورم کز دل و جان بندهٔ اویم هرچند که هرگز نکند بنده نوازی
1 امروز بت من سر پیکار ندارد جز دوستی و عذر و لَطَف کار ندارد
2 بشکفت رخم چون گل بیخار ز شادی زیرا که گل صحبت او خار ندارد
3 با گریه شد این چرخ گهربار که آن بت بیخنده همی لعل شکربار ندارد
4 زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز کم جوی ز عطار که عطار ندارد
1 جانا جفا نکردم هرگز به جای تو کارم به جان رسید زجور و جفای تو
2 هرچند جز جفا نکنی تو به جای من حقا که جز وفا نکنم من به جای تو
3 دل بردهای اگر ببری جان روا بود زیرا که جان نخواهم جز از برای تو
4 ور صد هزار جان بودای دوست مرمرا من وقف کردهام به دعا و ثنای تو
1 مشکن صنما عهد که من توبه شکستم وز بهر تو در کنج خرابات نشستم
2 اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک زیرا که میان سخت به زنّار ببستم
3 پیش تو برم سجده میانبسته به زنّار تا خلق بدانند که خورشیدپرستم
4 بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
1 ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
2 تو را که هست دو عارض سپید و جامه کبود دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست
3 تو را به عشق همه راستگوی نشناسند و گرچه بر تو اثرهای عاشقی پیداست
4 مگر که بشکنی از بهر عشق توبه و نذر که نذر و توبه شکستن ز بهر عشق رواست
1 جز تو مرا یار و غمگسار نشاید بی تو مرا جاودان بهشت نباید
2 صبر من از دل همی بکاهد هر روز عشق توام هر زمان همی بفزاید
3 مونس من در شب سیاه ستاره هجر تو روزم همی ستاره نماید
4 غارت دلها رخ تو پیشه گرفته است جز دل آزادگان همی نرباید
1 بامدادان راست گو تا رخ کرا آراستی وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی
2 گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی
3 من ز یزدان دوش دیدارت به حاجت خواستم تو چرا امروز آشوب دل من خواستی
4 بیمشاطه آینه بنهادی اندر بیش روی خویشتن را چون عروس جلوگی آراستی
1 از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
2 بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
3 داد من از دلبری است کاو ندهد داد من گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
4 نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
1 مشک نقاب قمر خویش کرد سیم حجاب حجر خویش کرد
2 تا من بیچارهٔ دل خسته را عاشق اندوه بر خویش کرد
3 عیش من از ناخوشی آن خوش پسر همچو شرنگ از شکر خویشکرد
4 دید دلم ناوک مژگان او حلقهٔ زلفش سپر خویش کرد
1 آن که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی
2 هر کجا خواهم که دریابم سبک دیدار او باز یابم زو که با من سرگران دارد همی
3 ابر دیدستی که باران بارد اندر نوبهار دیدهٔ من خون دل را همچنان بارد همی
4 تا گل وصلش فرو پژمرده در باغ دلم خار هجرانش مرا در دیدگان خارد همی