1 از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
2 بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
3 داد من از دلبری است کاو ندهد داد من گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
4 نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
1 امروز بت من سر پیکار ندارد جز دوستی و عذر و لَطَف کار ندارد
2 بشکفت رخم چون گل بیخار ز شادی زیرا که گل صحبت او خار ندارد
3 با گریه شد این چرخ گهربار که آن بت بیخنده همی لعل شکربار ندارد
4 زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز کم جوی ز عطار که عطار ندارد
1 امروز بتم تیغ جفا آخته دارد خون دلم از دیده برون تاخته دارد
2 او را دلم آرامگه است و عجب این است کارامگه خویش برانداخته دارد
3 صد مشعله از عشق برافروخته دارم تا صد علم از حسن برافراخته دارد
4 جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد زیرا که ااز آغاز تو را باخته دارد
1 مرا گذر بهسوی کوی یار باید کرد زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
2 چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
3 چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد در سرای به قفل استوار باید کرد
4 همه حدیث سماع و شراب بایدگفت همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
1 مشک نقاب قمر خویش کرد سیم حجاب حجر خویش کرد
2 تا من بیچارهٔ دل خسته را عاشق اندوه بر خویش کرد
3 عیش من از ناخوشی آن خوش پسر همچو شرنگ از شکر خویشکرد
4 دید دلم ناوک مژگان او حلقهٔ زلفش سپر خویش کرد
1 ترکی که همی بر سمن از مشک نشان کرد یک باره سمن برگ به شمشاد نهانکرد
2 تا ساده زَنَخ بود همه قصد به دل داشت واکنون که خط آورد همه قصد بهجان کرد
3 چون زلف به خم بود مرا پشت به خم کرد چون تنگ دهان بود مرا تنگ جهان کرد
4 دل بسته مرا باز بدان بند کمرکرد خون بسته مرا باز بدان بسته میانکرد
1 سرو روان چو کوه به کردار ماه کرد خط آمد وکنارهٔ ماهش سیاه کرد
2 آن خط مشک بوی که بر عارضش دمید بر گل سپاه مورچه گویی که راه کرد
3 چیره شدیم ما به گنه بر به عشق از آنک صد ره به عجز توبهٔ ما را تباهکرد
4 وز توبه برکنار فتادیم از آنکه او رخسارگان چو توبهٔ ما را سیاه کرد
1 بنده بودن تورا سزا باشد چون تو اندر جهان کجا باشد
2 گرکنم بندگیت هست صواب جز تو را بندگی خطا باشد
3 تا تو در شهر یار ما باشی کار در شهر کار ما باشد
4 نشود با نشاط بیگانه هر که با وصلت آشنا باشد
1 رفت یار و غمی ز یار بماند جان زغم زار و تن نزار بماند
2 دل و یار و نشاط هر سه شدند عشق و هجران و درد یار بماند
3 رفت معشوق و عشق باقی ماند که ز معشوق یادگار بماند
4 هست چون یار غمگسار عزیز هرچه از یار غمگسار بماند
1 عشق یارم هر زمانی منزل اندر دل کند تا به زیر حلقهٔ زلفش دلم منزلکند
2 دلکه از من بگسلد منزلکند در زلف او عشق او کز در درآید منزل اندر دل کند
3 هرکجا او بگذرد رویش جهان پرگلکند هرکجا من بگذرم چشمم زمین پرگل کند
4 گاه ازو بیم فراق است وگهی امید وصل بیم و امیدش همه کار مرا مشکل کند