1 ای آفتاب یغما ای خَلُّخی نژاده هم ترک ماه رویی هم حور ماه زاده
2 هستی به مهر و خدمت استاده و نشسته هم در دلم نشسته هم پیشم ایستاده
3 گه راز منگشایی زان زلفکان بسته گه اشک منگشایی زان دو لبگشاده
4 تو سیم ساده داری در زیر مشک سوده من لعل سوده دارم بر روی سیم ساده
1 دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
2 رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
3 دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در زلف و ابرو چونکمان و غمزه و بالا چو تیر
4 دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا نازکی بس دلفریب و چابکیبس دلپذیر
1 دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی شادیی کن که مرا با غم و فریاد کنی
2 زاتش عشق چو پولاد بتابی دل من پس دل خویش چو ناتافته پولاد کنی
3 بهتو ای طرفهٔ بغداد نه زان دادم دل که تو از دیدهٔ من دجلهٔ بغداد کنی
4 بندهٔ روی چو ماهت نه از آن شرط شدم که مرا بیهده بفروشی و آزاد کنی
1 امروز بتم تیغ جفا آخته دارد خون دلم از دیده برون تاخته دارد
2 او را دلم آرامگه است و عجب این است کارامگه خویش برانداخته دارد
3 صد مشعله از عشق برافروخته دارم تا صد علم از حسن برافراخته دارد
4 جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد زیرا که ااز آغاز تو را باخته دارد
1 بنده بودن تورا سزا باشد چون تو اندر جهان کجا باشد
2 گرکنم بندگیت هست صواب جز تو را بندگی خطا باشد
3 تا تو در شهر یار ما باشی کار در شهر کار ما باشد
4 نشود با نشاط بیگانه هر که با وصلت آشنا باشد
1 تا دل بود ای دلبر تا جان بود ای جانان با مهر تو دارم دل با عشق تو دارم جان
2 گر دل ببری شاید زیرا که تویی دلبر ور جان ببری زیبد زیرا که تویی جانان
3 هوش از همه بستانی چون غمزه کنی ناوک گوی از همه بربایی چون زلف کنی چوگان
4 هرچندکه سلطانم آخر به تو محتاجم چون عشق پدید آید محتاج شود سلطان
1 شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را
2 شب کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را مه کجا مَفرَش بود زنجیر عنبر بوی را
3 بر زمین هر کس خبر دارد که ماه و آفتاب سجده بردند از فلک دیدار آن بت روی را
4 بر گذشت آن ماه پیکر گرد باغ و بوستان گرد رو اندر به عَمدا تاب داده موی را
1 ای پسر ما دل ز تو برداشتیم بار عشق تو به تو بگذاشتیم
2 تا تو ما را دوست از دل داشتی ما تو را چون جان و دل پنداشتیم
3 چون تو برگشتی و دل برداشتی از تو برگشتیم و دل برداشتیم
4 ما همین پنداشتیم از تو نخست هم چنان آمد که ما پنداشتیم
1 ترکی که همی بر سمن از مشک نشان کرد یک باره سمن برگ به شمشاد نهانکرد
2 تا ساده زَنَخ بود همه قصد به دل داشت واکنون که خط آورد همه قصد بهجان کرد
3 چون زلف به خم بود مرا پشت به خم کرد چون تنگ دهان بود مرا تنگ جهان کرد
4 دل بسته مرا باز بدان بند کمرکرد خون بسته مرا باز بدان بسته میانکرد
1 سر بر خط عشق تو نهادیم دگربار در دام بلای تو فتادیم دگربار
2 تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش خون جگر از دیده گشادیم دگربار
3 از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
4 سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود صبر و خرد از دست بدادیم دگربار