نه خود میرفت از اهلی شیرازی شمع و پروانه 24
1. نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
1. نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر
کشان می بردیش زنجیر تقدیر
1. دل افکاری که او یاری ندارد
بجز زاری دگر کاری ندارد
1. شب هجران که بی روی چو ماه است
بچشم عاشقان عالم سیاه است
1. خوشا آن بنده با عهد و پیوند
که دارد بازگشتی با خداوند
1. زهی دانای مقصود نهانی
زبان دان زبان بی زبانی
1. بلایی همچو تنهایی نباشد
به تنهایی شکیبایی نباشد
1. کسی تا کی ز داغ دل گدازد
دلی تا کی سوز عشق سازد
1. چو باشد بر دلی از داغ تابی
برآید عاقبت بوی کبابی
1. چو محرم را نباشد باز گویی
خوش آید عاشقان را راز گویی
1. شنیدند آن دو تن چون قصه شمع
بآتش سوختند بنیاد نصیحت
1. خوش آنکس را که چون شمع دلاویز
زبانی در دهانست آتش انگیز
1. خوشا یاری که یار مبتلاییست
ز خون گرمی در او بوی وفاییست