1 نکو باشد به عاشق لطف دلبر ولی هر چند پنهان تر نکو تر
2 مکن عشق نهان چون شمع روشن که باشد از حسودان بیم کشتن
3 حسودان را بود رنجی به سینه که بی موجب همی ورزند کینه
4 حسد تیغی بود چون نیش کژدم که جوید بی سبب آزار مردم
1 چو شاهان شمع اگر رفتی بجایی ز پی می آمدش پرده سرایی
2 یکی خرگاه بد فانوس نامش که گاه باد بد آنجا مقامش
3 چه خرگاهی که بد از وی تعظیم لباسش از حریر و چوبش از سیم
4 چو نخلی بسته از سیم و بربشم به دستانش همی بردند مردم
1 چو جمعی را بلایی پیش آید ملامت بر زبونان بیش آید
2 گر از برق بلا آتش فروزد بغیر از خرمن عاشق نسوزد
3 چو صیاد از پی نخجیر راند زبون تر صید مسکین بازماند
4 اگر بر رهگذر صد مور آید بر او کافتاده باشد زور آید
1 نه خود میرفت از آن منزل به شبگیر کشان می بردیش زنجیر تقدیر
2 چو دل، شاد از پری رخساره یی نیست بجز دیوانه گشتن چاره یی نیست
3 دل مسکین که او یک قطره خونست درو هم قطره یی خون جنون است
4 عجب نبود چو درد درد نوشد گر از دیوانگی خونش بجوشد
1 دل افکاری که او یاری ندارد بجز زاری دگر کاری ندارد
2 مکن عیب ار بنالد خسته از غم که آه و ناله دردی میکند کم
3 کسی کز ماتمی غمناک گردد اگر بندد دهان دل چاک گردد
4 چو شمع از سوز آه آتش آلود زبان بر راز دل پروانه بگشود
1 شب هجران که بی روی چو ماه است بچشم عاشقان عالم سیاه است
2 شب هجران که بنماید ستاره مگو شب، هست دودی بی شراره
3 همه دم عاشق دلریش سوزد ولی چون شب درآید بیش سوزد
4 کسی کش دردی از داغ درونست چو شب شد درد و داغ او فزونست
1 خوشا آن بنده با عهد و پیوند که دارد بازگشتی با خداوند
2 بکام خویش اگر چندی رود راه چو باز آید نیاز آرد بدرگاه
3 بنالد گاهی از سوز و گدازیچ بمالد بر زمین روی نیازی
4 بجوشد بحر الطاف خدایی ز گرداب غمش بخشد رهایی
1 زهی دانای مقصود نهانی زبان دان زبان بی زبانی
2 زهی آگه ز درد دردمندان شفا بخش جراحتهای پنهان
3 عطای او که برق ناگهان است چراغ افروز راه گمراهان است
4 محیط لطفش ارجنبد یکی دم بشوید از گنه دامان عالم
1 بلایی همچو تنهایی نباشد به تنهایی شکیبایی نباشد
2 هر آن لعلی که در سنگی درون است ز تنهاییست کش دل غرق خون است
3 نیارد تاب تنهایی دل کس که تنهایی خدا را زیبد و بس
4 چو شد در پرده شمع از زحمت باد دلش از بیکسی در آتش افتاد