1 خوش آن دل کش بود محفل فروزی خوش آن محفل که دارد دلفروزی
2 خوش آن روزی که با یاری سرآید خوش آن شب کز درت شمعی در آید
3 درآمد شمع با روی درخشان تو گویی تیغ زد خورشید رخشان
4 نهاده همچو شاهان تاج بر سر روان شد تا فراز کرسی زر
1 زهی فرخنده فرخ جبینی همایون طلعتی دولت قرینی
2 سعادت یاوری کز بخت مسعود نبرده رنج یابد گنج مقصود
3 به تاریکی چو بردارد سر از جیب چراغی ایزدش بنماید از غیب
4 چو شمع افروخت صحن گلشن از نور یکی پروانه دید آن آتش از دور
1 خوشا مستی، دیداری که یکدم فراغت بخشد از کار دو عالم
2 خوش آن وارستگی کز عشق یابی که چون مجنون رخ از عالم بتابی
3 خوش آن دم کز وصالت دل کباب است دلت می سوزد و چشمت پر آب است
4 شراب زندگی در جام عشق است حیات جاودان ایام عشق است
1 دو خادم داشت آن سرو گل اندام یکی کافور و دیگر عنبرش نام
2 دو خادم همدم و همراز و همسال بجانسوزی موافق در همه حال
3 مخمر مهرشان با طینت شمع و زیشان بود زیب و زینت شمع
4 تهی ز ایشان نبد اندیشه او پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
1 چو گفتند این حکایت خادمانش فتاد از داغ دل آتش بجانش
2 زبان بگشاد و گفتا خادمان را که گویید از من آن سرو روان را
3 که ای شمشاد قد لاله رخسار ز شوخی آتش محضی پریوار
4 قدت سرو و ز سروت گل دمیده رخت گل و ز گلت سنبل دمیده
1 چو بشنید این حکایت شمع آشفت زبان طعن بگشا و بدو گفت
2 که ای دیوانه چندین هرزه گویی به تیغ من هلاک خود چه جویی
3 چو برق غیرتم آتش فروزد هزاران چون تو در یکدم بسوزد
4 سموم قهر من گر بر تو تازد تنت را سوزد و جانت گدازد
1 چو ناز افزون کند یار جفا کیش تو هم باید نیاز خود کنی بیش
2 در مهر ار ببندد دلبر از ناز تو از راه وفا بگشا دری باز
3 چو با پروانه کردی شمع خواری نبودی کار او جز سوز و زاری
4 بدو گفت ایسهی قد سرافراز ز نازت سوختم چند آخر این ناز
1 سیه پیر قلم آن حکمت اندوز که شد طوطی خط را نکته آموز
2 ز مژگان زد رقم چون چشم پر نور سواد عنبرین بر سطح کافور
3 که یوسف آن گل گلزار خوبی درخشان گوهر بازار خوبی
4 نهال گلشن لطف و نکویی عزیز مصر حسن و خوبرویی
1 نهنگ شوق چون طوفان برآورد خرد را کشتی طاقت فرو برد
2 چنان بحر محبت گشت حوشان که شمعش ز آتش دل خاست طوفان
3 چو شد تیزاب تیغ عشق حاصل نمودش جوهر آیینه دل
4 چو موم از آتش دل نرم گردد بجان پروانه را سرگرم گردد
1 چو کردند آن دو تن دلسوزی آغاز فلک کرد از حس بنیاد کین باز
2 فلک را رسم و آیین خود همین است فلک تا بود و باشد این چنین است
3 ز فانوس خیال چرخ پا بست فراغ عاشقان صورت کجا بست
4 ز مهرش شاد اگر روزی نشینی چو شب گردد بدان مهرش نه بینی