1 گویند در جزایر بحر وسیط بود پیری خطیب بود چون گل سوری به باغ و گشت
2 «ارخیلو خوس » بنام «کلاغش » بدی لقب چون خوی نیک داشت قرین با کمال زشت
3 صاحبدلی ز مردم یونان به محضرش شد بهر استفاده چو ترسا سوی کنشت
4 چون شد خطیب فحل و مبرز برای مزد آغاز عذر کرد و بنای نفاق هشت
1 بود «بوالعنبس » خطیب فحل و شیخ نامور بر خلایق پیشوا بر مسلمین فرمان روا
2 روزی اندر مسجد طائف به استدعای خلق بر فراز منبر تحقیق حکمت کرد جا
3 نطق ناکرده کمیت فکرتش همچون شتر خفت آنسان کش و گفتی در شکم شد دست و پا
4 آری آری آدمی را فکر دریائی است ژرف کاندرو ماند نهنگ از سیر و ماهی از شنا
1 همیشه شمس به قصد تو گشته یار زحل هماره ماه برغم تو خفته در عقرب
2 حکیم با هنر از طعن آن حریف ظریف غریق بحر الم شد حریق نار غضب
3 بگفت اینهمه دانم ولیک بختم نیست چو بخت نیست فزونی ز معرفت مطلب
4 که گر ز اطلس گردون قصب کند بدبخت ز ماهتاب در افتد شراره اش به قصب
1 محمد زکریا طبیب رازی را که فیلسوف عجم بود و اوستاد عرب
2 به فن فلسفه و طب و کیمیا و نجوم حساب و هندسه موسیقی و فنون ادب
3 چنان یگانه شمردند فاضلان جهانش که جمله گوش بندندی چو او گشودی لب
4 هماره همچو شهانش گروهی از پس و پیش روانه بد چو ز مدرس شتافتی به مطب
1 دولت جاوید خواهم از در یزدان «دانش » دانش پژوه صلح طلب را
2 آنکه نمود است وصف ذات جمیلش غیرت ارژنگ کارگاه ادب را
1 حبذا نقشی که بنمود آشکارا میر خضر آساز کلک چون مسیحا
2 میرزین العابدین نقاش ایران کش همی خوانند مردم میر آقا
3 آنکه کلکش ناسخ ارژنگ مانی وانکه نقشش برشکسته تنگلوشا
4 گر عصا را اژدها کرده است موسی ور ز آب و گل بسازد مرغ عیسا
1 چامه من پیش گفتارت بدان ماند که کس در سپهر آرد ستاره در بهشت آرد گیا
2 چون فراوان آزمودم دیدمت با دار و برد در سخن جادو کنی وز خامه داری کیمیا
3 دانش از گفت تو در گوش اندر آرد گوشوار بینش از کلک تو اندر دیده دارد توتیا
4 هوش را پوری و دانش را پدروین نی شگفت کت رضی الدین خداوند سخن باشد نیا
1 ای که دایم کدیور قلمم تخم مهرت به مزرع دل کاشت
2 در حضور تو خامه ام شرحی غم دل را درین صحیفه نگاشت
3 پختم از بهر خویش ماحضری که نمیشد برای بنگی چاشت
4 ناگهان وجهه مقدس تو نظری سوی خوان بنده گماشت
1 زهی قدت چو نخل طور سینا بدانش اوستاد پور سینا
2 سزد بهر نثار بارگاهت فشاند نجم دری چرخ مینا
3 حسودان تو گولانند و کوران ازیرا خود تو دانائی و بینا
4 قضا لبریز دارد دشمنت را ز خون دیده و دل جام مینا
1 فراموشم نشد پندی که میگفت به پور خویش پیری در بخارا
2 که گر در کار خود جنبش کند مرد توان سفتن به سوزن کوه خارا