1 شیرین دهنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
2 گر شیخ به کفر زلف او ره میبرد خاک ره او بر سر ایمان میریخت
1 دردیکه ز من جان بستاند اینست عشقی که کسش چاره نداند اینست
2 چشمی که همیشه خون فشاند اینست آنشب که به روزم نرساند اینست
1 چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست
2 انگار که هر چه هست در عالم نیست پندار که هر چه نیست در عالم هست
1 دی طفلک خاک بیز غربال بدست میزد بدو دست و روی خود را میخست
2 میگفت به هایهای کافسوس و دریغ دانگی بنیافتیم و غربال شکست
1 گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
2 هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
1 دی شانه زد آن ماه خم گیسو را بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
2 پوشید بدین حیله رخ نیکو را تا هر که نه محرم نشناسد او را
1 عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست
2 خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست
1 شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست هم بر سر گریهای که چشمم را خوست
2 از خون دلم هر مژهای پنداری سیخیست که پارهٔ جگر بر سر اوست
1 یا رب به محمد و علی و زهرا یا رب به حسین و حسن و آلعبا
2 کز لطف برآر حاجتم در دو سرا بیمنت خلق یا علی الاعلا
1 ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود پنداشت رسد به منزل وصل تو زود
2 گامی دو سه رفت و راه را دریا دید چون پای درون نهاد موجش بربود