چشمی دارم همه از ابوسعید ابوالخیر رباعی 109
1. چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
1. چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
1. دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست
هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست
1. شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
هم بر سر گریهای که چشمم را خوست
1. عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
1. غازی بره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست
1. هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست
بد گر نبود به دشمن خود نیکوست
1. آنرا که حلال زادگی عادت و خوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
1. عالم به خروش لااله الا هوست
عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست
1. عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست
1. عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست
با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست
1. زآن می خوردم که روح پیمانهٔ اوست
زآن مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست