1 منع سودی نکند کاش نصیحت گرما گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
2 تو مگر در دل ماهی که چنین می گردند ماه و خورشید چو پروانه به گرد سرما
3 در شکست دل ما پرهیزی نیست به لاف ما حبابیم، نسیمی شکند ساغر ما
4 ما از آن سوختگانیم که بزداید چرخ زنگ از آئینه ماه به خاکستر ما
1 به گریه چشم تهی کی کند دل ما را تهی به گریه نکردست ابر دریا را
2 زبان گریه نمی دانم، این قدر دانم که قطره قطره تهی کرده ام دو دریا را
3 فراق روی عزیزان مرا به جان آورد فراق صعب بود خاصه ناشکیبا را
1 غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است محنت روی زمین در محنت آباد من است
2 دایم اندیشد که چون از کوی خود دورم کند کفر نعمت باشد ار گویم که بی یاد من است
3 آن چنانم بست کو خود به تیر نتواند گشود ماندنم در دام کی از زخم صیاد من است
4 تیره روزم گرچه دارد گوش بر فریاد من زآن که میدانم نمیداند که فریاد من است
1 کسی که چشم مرا ابر نوبهار گرفت چو دید گریه ی من راه اعتذار گرفت
2 همین بسست مرا اعتبار در کویت که هرکه دیده مرا از من اعتبار گرفت
3 اگر نه روی تو سوزنده تر ز آتش شد پس از چه هندوی زلفت ازو کنار گرفت
4 لبت چو باده خورد خون خلق چشمت را به حیرتم که چرا همچنین خمار گرفت
1 کسی نگفت که از شعله سوختن عیب است ولی ز خار و خسی بر فروختن عیب است
2 دلم که مرده هندوی زلف اوست چرا نسوخت مرده ز هند و نسوختن عیب است
3 به یک نگه چو خریدی، به یک نگه مفروش گران خریدن و ارزان فروختن عیب است
4 به چاک جامه دگر عیب من مکن، ناصح دریدنش هنر است ارچه دوختن عیب است
1 به دشمنش نظر است به دوستان کین است کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
2 کند ز خشت لحد بالش و نمی داند اسیر او که سرش در کدام بالین است
3 به احتیاط کنم گریه زآن که خانه چشم به طفل های سرشکم همیشه رنگین است
4 غزال چشم تو ای چشم بد زرویت دور به زیر ابرو پرچین غزاله پر چین است
1 من سیهبختم نه تنها چرخ با من دشمن است تا تو را دیدم مرا هر موی بر تن دشمن است
2 آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی خود غلط بود این که میگفتن دشمن است
3 رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن است
4 دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
1 نه جز توام دگری در دل خراب گذشت نه بر زبان سخن کس به هیچ باب گذشت
2 چگونه پرتو گزینم به دل که پروانه برای خاطر شمعی ز آفتاب گذشت
3 هنوز رشک به من می برد فلک هرچند تمام عمرش با ماه و آفتاب گذشت
1 باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست آنچنان خواست که فریاد زدلها برخواست
2 خبر چشم تر ما که رسانید به ابر که به تعجیل تمام از سر دریا برخواست
3 وعده وصل به فردای قیامت شده بود گریه کردم که قیامت به تماشا برخواست
4 وقت خون ریختنم شد به چه موقوف کنی کشتنی که نمی بایدت از جابر خواست
1 یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت یک تبسم کرد و سر با ترک سامان گرفت
2 آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت
3 پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند گر فلک داند که دستم با گریبان خوگرفت
4 گریه لازم نیست اظهار محبت را ولی عشق در روز ازل با چشم گریان خوگرفت