1 چه سود ای باغبان از رخصت سیر گلستانم که گل ناچیده همچون گل زدستم رفت دامانم
2 نه از بیم رقیبان امروز وصلش دیده می بندم که نتواند زبار سخت دل برخواست مژگانم
3 گرفتم آن که از چنگ غمش گیرم گریبان را ز چنگ خویش آخر چون برون آید گریبانم
4 ز لاف عشق خوبان دگر در روز رخسارت پشیمانی اگر سودی کند من خود پشیمانم
1 خوب نبود آشنایی با بدان خوب مرا طالب غیری نباید بود مطلوب مرا
2 نام بیدردان به تقریب شکایت بردهام بیسبب خواهان نباشد یار مکتوب مرا
1 نگذرد روزی که از اشک جهان پیمای من نگذرد صد نیزه بالا آب از بالای من
2 چرخ چون خواهد به زنجیر غمم سازد اسیر حلقه زنجیر سازد اول از بالای من
3 بهر آسایش شبی نگذاشت پهلو بر زمین آسمان از بس که سرگرم است در ایذای من
1 گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
2 تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
3 طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
4 چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
1 به رنج از ناله ای کردم کسی که بی سبب نالد مکن منع دلم از ناله کین بلبل عجب نالد
2 رخش چون بینم از زلف سیاهش می کنم شکوه چو بیماری که در روز از درازی های شب نالد
3 مگر ابرست چشم من که وقت خرّمی گرید مگر چنگ است چشم من که هنگام طرب نالد
4 به هجرم می کند تهدید و دل در تاب از استغنا تبم از مرگ بگرفتست و این مسکین ز تب نالد
1 از تحملهای من بر من تغافل میکند هرچه با من میکند صبر و تحمل میکند
2 دل درون سینه بهر داغ دارم باغبان خدمت گلبن برای حاطر گل میکند
1 باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست آنچنان خواست که فریاد زدلها برخواست
2 خبر چشم تر ما که رسانید به ابر که به تعجیل تمام از سر دریا برخواست
3 وعده وصل به فردای قیامت شده بود گریه کردم که قیامت به تماشا برخواست
4 وقت خون ریختنم شد به چه موقوف کنی کشتنی که نمی بایدت از جابر خواست
1 اگر نبیند سوی من ساقی چه سود ار می دهد نشاء نظاره آن چشم را می کی دهد
2 چشم مستش هر دمم مست از نگاهی می کند مست چون ساقی شود پیمانه پی در پی دهد
3 مدتی شد کز ضمیرش رفته ام دشمن کجاست تا مرا بعد از فراموشی به یاد وی دهد
4 ای که گویی ناله کم کن لب به بندم من ولیک چون کنم با آن که هربندم نوای نی دهد
1 کجا قاصد برم با نامه آن دلستان آید به بخت من صبا بی بوی گل از گلستان آید
2 از آن نام تو دایم بر زبان دارم که گر یک دم شوم خامش ندارم صبر کز دل بر زبان آید
3 دم مردن ز مردن نیستم غمگین، از آن ترسم که گردم خاک و پیکانت برون از استخوان آید
4 زخوی نازکت جانا چنان اندیش ناکم من که گر با خود سخن گویم ترا ترسم زیان آید
1 از تو ممنونم اگر از مژه خون میریزم گر غمت نبود خون این همه چون میریزم
2 خوردهام زخمی و تا گم نکند صیادم هر قدم قطره از خون درون میریزم
3 صبر کو تا جگرم خون شود و گریه کنم لختلختش ز ره دیده برون میریزم
4 دیده مشغول خیال است از آن امشب خون از شکاف دل بیصبر و سکون میریزم