منع سودی نکند کاش نصیحت از ابوالحسن فراهانی غزل 1
1. منع سودی نکند کاش نصیحت گرما
گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
...
1. منع سودی نکند کاش نصیحت گرما
گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
...
1. به گریه چشم تهی کی کند دل ما را
تهی به گریه نکردست ابر دریا را
...
1. غصه ی عالم نصیب جان ناشاد من است
محنت روی زمین در محنت آباد من است
...
1. کسی که چشم مرا ابر نوبهار گرفت
چو دید گریه ی من راه اعتذار گرفت
...
1. کسی نگفت که از شعله سوختن عیب است
ولی ز خار و خسی بر فروختن عیب است
...
1. به دشمنش نظر است به دوستان کین است
کسی نیافت که او را چه رسم و آیین است
...
1. من سیهبختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هر موی بر تن دشمن است
...
1. نه جز توام دگری در دل خراب گذشت
نه بر زبان سخن کس به هیچ باب گذشت
...
1. باز از انجمن آن انجمن آرا برخواست
آنچنان خواست که فریاد زدلها برخواست
...
1. یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت
یک تبسم کرد و سر با ترک سامان گرفت
...
1. دل غمین بستاند که جان شاد دهد
فلک فریب دهد هرکه را مراد دهد
...
1. میان ما و دل یارب چرا این ماجرا باشد
دو کس نادیده هم را در میان کلفت چرا باشد
...