1 مرا کناره ی جویی و یک سبوی شراب هزار بار زجنت به است و بوی شراب
2 کنون که در دم نزعم پیاله ده که به گور کسی شراب برو به که آرزوی شراب
3 عجب که روزه ما را خدا قبول کند هلال عید نه بینم اگر به روی شراب
4 اگر بهشت نبودی مقام می خواران نیافریدی دروی خدای جوی شراب
1 ز ضعف تن مژه ام را بهم رسیدن نیست نبستن مژه از مرده بهم دیدن نیست
2 خوشم به سنگدلیهای او که درد مرا دل ار نه سنگ بود، طاقت شنیدن نیست
3 مرا جفای تو پا بسته تر کند، آری چو پر بسوزد پروانه را پریدن نیست
4 بخون طپیدن بسمل، یقین نمود مرا که بعد کشته شدن نیز آرمیدن نیست
1 در سینه که عشق درآمد هوس نماند در وادی که آتشی افتاد خس نماند
2 در سینه بود با تو نفس رشک داشتم چندان کیدم آه که دیگر نفس نماند
3 از هر طرف که می نگرم در مقابلی زان چون گذشتم از تو نگه باز پس نماند
4 دردا که از نگاه تو هرکس که بود سوخت فرقی میان عاشق و صاحب هوس نماند
1 نمیخواهم کسی با نازنین من سخن گوید اگرچه قاصد من باشد و پیغام من گوید
2 جواب درد دل گر نشنوم ز آن که عجب نبود جوابی نشنود دیوانه چون با من سخن گوید
3 به ترک خواب پیمان بسته بودم میرم و ترسم که آن پیمانشکن در محشرم پیمانشکن گوید
4 من و بلبل شکایت هردو از گل میکنیم اما من اندر بیت احزان نالم و او در چمن گوید
1 به هر قتلم یک نفس بس نرگس جانانه را شعله کافی بود بال و پر پروانه را
2 خون تراوش می کند از چاک های سینه ام طفل اشکم باز گم کرد است راه خانه را
3 مردم چشمم کنند از دل به سوی دیده اشک همچو موری کو بسوی خانه آرد دانه را
4 من مسلمان نیستم گبرم ولی از بیم خلق میفروزم در درون خانه آتش خانه را
1 دردا که یار بر سر لطف نهان نماند نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
2 شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
3 اکنون کشید تیغ که در آستان او دیگر برای روح شهیدان مکان نماند
4 از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
1 مخواه از دوستان ای دوست عذر کمنگاهی را که هم چشم تو خواهد کرد آخر عذرخواهی را
2 نه خورشید است دارد داغ های او فلک بر دل ز شب هر صبحدم میافکند داغ سیاهی را
3 شهادت بر جراحتهای دل داد اشک و نشنیدی بلی چرخ ست ناپرسیده میداد این گواهی را
4 ز اشک و چهره بردم سیم و زر وصلش نشد ممکن به سیم و زر خریدن نیست ممکن پادشاهی را
1 از آن در سینه دارم دل که باشد درد و داغ آنجا نه زان دارم که باشد شادمانی و فراغ آنجا
2 به سیر گلستان رفتی و بویی برد از این معنی هنوز از نکهت گل غنچه میکرد دماغ آنجا
3 اگر خواهم به باغ آیم برای سرو گل نبود گل رخساره و سرو قدت کردم سراغ آنجا
4 بیا تا با تو گل ریزان کنیم ای گلعذار من من از گلهای داغ اینجا، تو از گلهای باغ آنجا
1 سوختم ترسم که رویش دیده باشد بی نقاب زآن که می بینم که تابی هست اندر آفتاب
2 گرچه عمرم صرف قید و بند شد اما نبود هیچ بندی بر دل من بار چون بند نقاب
3 تار زلفش مانع وصل دلم شد از رخش تار مویی در میان این و دانش شد حجاب
4 گفت در خوابم توانی دید گفتم خواب کو ور بود کوبخت بیداری که بیندت به خواب
1 تار زلفت گر چو بخت تار با ما یار نیست یک گره کمتر به دور افکن دلم دشوار نیست
2 میکنی دانسته گرمی تا بسوزم سینه را گرمی خورشید بهر سوختن در کار نیست
3 من کجا و آرزوی سایه ی دیوار او آفتاب عالم آرا مرا در آنجا بار نیست
4 ای که گویی یار هست اندر پی آزار تو منت آزار بر جان است اگر بیزار نیست