و گفت صوفی بیخدمت نبود، اما تصوف نه خدمت است، صوفیان خدمت بنگذارند، کی خود بر همه خلق زیادت آرند، اما کی میکنند رو نشمارند، یعنی عوض و مزد و مکافات بآن طلب نکنند و مایهٔ ایشان چیزی دیگر است در باطن نه در ظاهر. و اگر چه بزاز پلاس فروشد بهینه چیز باز خوانند و توانگر گر چه پیراهن کهنه در پوشد، درویش نشود. و درویش گرچه صد جامهٔ نفیس نیکو عاریتی در پوشد توانگر نشود. اما او سزای آنست کش پرستند و فرمان اوست تا حد بندگی کوشند و ظاهر بتلبیس گزارند و بباطن در جهان دیگر میزیند، الی آخره. ,
بوالقسم نصر آبادی ٭ گفت: جذبة من جذبات الحق تزنی علی عمل الثقلین یک کشیدن که دل تو با او نگرد، یعنی به محبت و معرفت و صحبت، ترا به از کردار جن و انس و هم وی گفت برین لفظ. خیر دارالسلام. ,
و حلاج ٭ گفت با پسر خود در وصیت: که چون جهانیان در اعمال کوشند، تو در چیزی کوش! که ذرهٔ از آن مه و به از کردار همه آدمی و بری و پری باشد. گفت: آن چیست؟ گفت معرفت! القصه. بوتراب نخشبی ٭ گفت: لیس من العبادات شیئی انفع من اصلاح خواطر القلوب، ان اللّه لا ینظر الی اعمالکم، ولا الی اموالکم، و لا الی صورکم، و لکن ینظر الی قلوبکم الخبر، الاوهی القلب. ,
شیخ الاسلام گفت: ابراهیم ادهم ٭ و علی بکار و حذیفه مرعشی وسلم خواص باران یکدیگر بودند با یکدیگر بیعت کردند کی از آن بسر نشود، باری شبهتاند کتر و کمتر بود سخت نیکوتر بود ,
کنیه ابواسحق از قدمیان مشایخ است از اهل بغداد، صاحب کرامات ظاهر، نظیر ابراهیم ادهم. شیخ الاسلام گفت: هزار و دویست واند شیخ شناسم ازین طایفه، درین طریق دو علوی شناسم از مشایخ، یکی ابراهیم بن سعد العلوی صاحب سخن و کرامات. ددیگر حمزهٔ علوی صاحب کرامات. ,
ابن ابراهیم بن سعد استاد بوالحارث اولاسی است، سید بوده از مشایخ. ,
شیخ الاسلام گفت: کی وقتی بوالحارث اولاسی، در اول ارادت و ابتداء کار خود، بخانه خاگینه خورده بود، رستی بییاران خود. بابراهیم سعد رفت، و وی در راه میرفت پای نهاد بر آب، و بوالحارث گفت: دست بیاور! دست بوی داد، پای وی در آب فروشد. ابراهیم گفت: پای تو در خاگینه آویخته است مطالباً بهذالامر. گفت تو طالب نه، رو از خلق عزلت گیر! و فراغت دل جوی! و کرد کردگار! و رفت بر آب و بوالحارث را گذاشت. ,
شیخ الاسلام گفت:وی سید بود در توکل و زهد، وقتی بخانهٔ بشر حافی ٭ آمد و گفت بخانهٔ جنید، و آن بشر در ستر است کی وی پیش از جنید بود، بشر را گفت: اگر چیزی خوردنی داری بیار: طعام آوردند، وی پارهٔ بخورد و باقی در گلیم نهاد و ببرد. دخترکی بود گفت: میگویند فتح امام متو کلانست لیک طعام برداشت و ببرد. بشر گفت: او در شما میآموخت کی توکل درست شود هیچ چیز زیان ندارد. شیخ الاسلام گفت: کی تجرید درست شود ملک سلیمان معلوم نبود. کی تجرید درست نشده بود آستین افزونی از سردست معلوم بود. ,
شیخ الاسلام گفت: کی کنیت وی – بونصر است نام بشربن الحارث بن عبدالرحمن بن عطا بن هلال بن عبداللّه المعروف بالحافی. اما مست در علم ظاهر و حدیث و زهد و ورع. گویند اصل وی از مرو است از دیه کرد آواد مقیم بغداد بوده و آنجا برفته از دنیا، روز چهارشنبه ده روز گذشته از محرم سنه و عشرین و مائتین، پیش از احمد بسالها. وی خواهر زاده علی خشرم بود، بافضیل عیاض صحبت کرده. ,
شیخ الاسلام گفت: کی ویرا مه داشتند از احمد حنبل، تا آنکه کی آن وقت مخلوق گفتن افتاد، وی در خانه بنشست و احمد پای در پیش نهاد، ویرا گفتند: بانصر! چون که بیرون نیایی؟ ,
سخن کوی، دین را و اهل سنت را. گفت: هیهات! احمد حنبل در مقام پیغامبران ایستاده کی چون او توان کرد؟ ما را طاقت آن نیست. ویرا سخنانست در معاملات و زهد و توکل. ,
شیخ الاسلام گفت کی وی گفت: ما اعظم مصیبة من فاته اللّه انشدنا الامام لبعضهم: ,
ابومحمد و یقال کنیه ابوعبداللّه، از علما و مشایخ بزرگ قدیمست بعلوم ظاهر و علوم اصول و معاملات و اشارات، و او را تصانیف است مشهور از آن کتاب رعایتست و وی استاذ بغدادیان بود، او از اهل بصره بود، ببغداد برفته از دنیا در سنه ثلث و اربعین و مائتین پس احمد حنبل بدو سال. ,
حارث گفته: من صحیح باطنه بالمراقبة والاخلاص، زین اللّه ظاهره بالمجاهدة و اتباع السنه. و هم وی گفت: من لم یهذب نفسه بالریاضات لا یفتح له السبیل الی سنی المقامات. ,
بوعبداللّه خفیف ٭ گوید: اقتدو الخمسة من شیوخنا و الباقون سلموا احوالهم: حارث المحاسبی و الجنید و رویم و ابن عطا و عمر و بن عثمان الملکی ٭ لانهم جمعوا بین العلم و الحقایق. و قال الحارث: صفة العبودیة ان لا تری لنفسک ملکاً و تعلم انک لا تملک لنفسک ضراً و لا نفعاً. ,
شیخ الاسلام گفت: کی حارث محاسبی کتاب معرفة تصنیف کرده بود هنوز تحریر نکرده بود، و بیرون نیاورده، با شاگردان نمودن در پیش نهاده بود، درآن مینگریست. مرد فرا درآمد کس نبود از شاگردان وی گفت: کیست؟ گفت: مردیست که میخواهد که مسئله پرسد. گفت: درای! درشد گفت: آن معرفت غیبی که در غلافست آن حق حق است بر بنده، یابنده است برو؟ بشتاب جواب گفت: حق حق است بر بنده. آن درویش گفت: که حق او است بر بنده، پس چون عطا است بر بندهٔ و او میوغندد بر بنده. حارث گفت: نه حق بنده است برو درویش گفت: ازو بیداد نیاید. ,
شیخ الاسلام گفت: که نام وی عسکر بن محمد بن الحصین است از اجلهٔ مشایخ خراسانست، بعلم و فتوت و توکل و زهد صحبت کرده با ابوحاتم عطار بصری و حاتم اصم بلخی، استاذ بوعبداللّه جلی بود، و بوعبید بسری ٭ سید بوده در بادیه بمرده، در نماز باد سموم او را بسوخت، مرده بر پای بماند یکسال و بر پای بپوشید و گفتند: کی سباع او را بگزید و دران برفت در سنه خمس و اربعین و مائتین، درآن سال کی ذوالنون برفت از دنیا، از اقران ویست و جزوی. ,
شیخ الاسلام گفت: کی بوتراب باسیصد رکوه دار در بادیه شد، دو تن باوی بماندند، با درویشی برفتند، یکی ازان بوعبداللّه جلی، ددیگر بو عبید بسری، و دیگر همه بازگشتند. ,
وی گفت: که عارف او بود کی هیچ چیز او را تیره نکند، و همه چیز بدو روشن گردد. و هم وی گفت: نیست از عبادات چیزی با منفعت تر از صلاح خواطر دلها. کان ابوتراب النخشبی یقول: بینی و بین اللّه عهدان لا امد یدی الی حرام الا قصرت بدی عنه. ,
و بوبکر زقاق گوید: در کعبه از اللّه حاجت خواستم مرا روا کرد، آن بود: که خواستم کی مرا حلال ده، چنان شدم کی هر لقمهٔ که نه حلال بود، دست من بآن لقمه وادهان من نرسید، و بوتراب گوید: چون اعراض اللّه رهی را همراه شد، زبان او در اولیای وی بطعن ور دو انکار دراز شود. ,
از استادان ابوتراب نخشبی بوده است «و استاد» بو سعید خراز و جنید است و از مهینان مشایخ بوده، عراقیان و شامیان او را بزرگ داشتهاند گویند: که از اقران بوتراب بوده است و باوی سفر کرده است، و گویند او اول کسی است کی سخن گفت از علوم اشارت، چون صوفی دیدی بامرقع فوطه گفتی: یا سادتی قد نشرتم اعلامکم و ضربتم طبولکم، فیالیت شعری فی اللقاء ای رجال تکونون. ,
شیخ الاسلام گفت: کی مردی فرا در سرای بوحاتم عطار شد در یزد، گویند کی محمد وهب بود ابویعقوب الزیات در بزد وی گفت: کیست؟ گفت: درویش است کی میگوید: کی اللّه! بو حاتم در باز کرد و بیرون افتاد، و روی نهاد در خاک و پیوسته فرا پای وی افتاد گفت: و کس مانده کی میگوید: اللّه! ,
شیخ الاسلام گفت: وقتی بغداد آراسته بودند و آئین بود و فسق بسیار میبود شبلی بخواب دید کی فراوی گفتید: کی ار نه آن بودی کی تو میگویی که اللّه، ما همه بغدادیان بسوختید. شبلی آن باز گفت. ویرا گفتند: کی ما نیز هم گوئیم کی اللّه. گفت: شما میگویید: اللّه نفساً بنفس. ,
و من میگویم اللّه حقاً بحق. قل اللّه ثم درهم: ,
کنیه ابوالحسین، استاذ جنید و آن بغدادیان از اقران حارث محاسبی و بشر حافی٭ شاگرد معروف کرخی ٭ بود و گویند خال جنید ٭ بود و گویند اول کسی است، کی در بغداد سخن گفت: بزبان توحید و حقائق احوال .ووی امام بغدادیان بود شیخ ایشان در وقت خویش، سید وقت بود و ایشان که از طبقهٔ ثانیاند بیشتری بوی نسبت کنند از مشایخ، بامداد روز سه شنبه برفته سیوم ماه رمضان سنه ثلث و خمسین و مائتین و پس نماز دیگر دفن کردند. ,
قال جنید: ما رأیت اعبد من السری اتت علیه سبعین سنة ماری مضطجعاً الا فی علة الموت. شیخ الاسلام گفت کی سری سقطی گفت: که معرف از بالا فرو آید چون مرغی پرواز کنان، تا دلی بیند که درو شرم بود و حرمت، آنجا فرود آید. ,
شیخ الاسلام گفت: که حرمت و هیبت و تعظیم با بستاخی و ولایت همراه است، و قال رسول اللّه : ان کلام النبوة الاولی، اذا لم تستحی فاصنع بما شئت، الخبر ,
و قال: الحیا من الایمان و انشد رجل من خزاعه: ,
کنیه ابوحامد، از مهینان مشایخ خراسان بوده از بلخ، با بوتراب نخشبی ٭ صحبت کرده بود، و با حاتم اصم و ابراهیم ادهم ٭ دیده بود. وی گوید: که ابراهیم ادهم گفت: التوبة هی الرجوع الی اللّه بصفاء السر. و احمد را کتاب است درجات المقبلین علی اللّه عز و جل. از نظیران بایزید و با حفص است، بنشا بور آمدگی به حج رفت و ببسطام رفت بزیارت بایزید در سنه اربعین و مائتین برفته از دنیا پیش از احمد حنبل بسالی کمتر. فرا باحفص حداد ٭ گفتند: که مه دیدندی ازین طبقه؟ گفت ندیدم کس مه از احمد خضرویه بهمت و صدق احوال. کسی احمد را گفت: مرا وصیتی کن! گفت: امت نفسک حتی تحییها. ,
شیخ الاسلام گفت: که احمد خضرویه گوید: کی نه لذت طاعت مرا صافی میآمدند، و نه حلاوة صحبت، از بس داوری کی خود را میداشتم با او، تا آنگاه کی بیعت بستم اللّه، و خود را فرا اللّه سپردم گفتم: که رضا دادم و نفس را بدوزخ، و بیعت از نفس بستدم که بدوزخ خواهی رفت و بخواهند سوخت ترا، یعنی رضا دادم بهر چه وی گفت: آنگاه طاعت حلاوت گرفت و محبت لذت. و قال احمد بن خضرویه: الطریق واضح و الحق لایح، والداعی قد اسمع، فما التحیر بعد هذا الا من العمی، راه روشنست و حق تابنده است،فما التحیر بعد هذا الا من العمی، راه روشنست و حق تابنده است و داعی خواننده است نیوشنده، حیران نماند پس ازین مگر نابینا. ,
شیخ الاسلام گفت: که اللّه پرستیدن از بیم دوزخ، داوری نفس داشتن است با وی، و خویشتن کشیدن است. و پرستیدن او از امید بهشت خود را پرستیدن است و نفس را نگرستن. تو او پرست کی گفت پرست و سزاست پرستیدن و رضاده بآنچه او کند چنانکه خواهد تابندگی درست آید. قال عبداللّه بن منازل: لا تکن خصماً لنفسک علی الحق، و کن خصماً للحق علی نفسک. قال ابوحمزة البغدادی ٭ رحمه اللّه تعالی قال اللّه عز و جل: و اعرض عن الجاهلین، والنفس اجهل الجاهلین، وهی احق ان تعرض عنها. ,
کتب یوسف بن الحسین الرازی الی الجنید فقال: لا اذا اقل اللّه طعم نفسک بان ان دقتها الا تذوق بعدها خیراً ابداً. ,
کنیت ابوزکریا، بنشاپور برفت در سنه ثمان و خمسین و مائین شیخ الاسلام گفت: کی بوعبداللّه با کو مرا گفت، که بکران بن احمد جیلی گفت، که یوسف حسین رازی ٭ گفت: که در صد و بیست شهر رفتهام بدیدار علما و حکما و مشایخ، هیچکس ندیدهام قادرتر بر سخن، چون یحیی معاذ رازی، وی گفت: انکسار العاصین احب الی من صولة المطیعین. ,
شیخ الاسلام گفت: کی فرا یحیی معاذ گفتند: کی قومیاند کی میگویند کی ما بجاء رسیدهایم، کی ما را نماز نباید کرد. گفت: بگو رسیدهاند، بسقر رسیدهاند. ,
و هم یحیی گوید: کی ایشان کی درین طریق میروند بسخن و فعل، سه قوماند: قومی اصحاب خلوت و ضیقاند، از خلق ستوده در جهان وی جهانیان. ددیگر قوم از محبان داعیان اندر سر کوی. و سیم قومی دیگر میپندارند کی در کاریم در خرق شریعت و سنةاند، تا آنجا کی گویند کی ما از پیغمبران به ایم و مهایم، زندیق شوند تمام. ,
و هم وی گفت: المحبة العمل بطاعة المحبوب. و هم وی گفت: کی زاهدان غرباً دنیااند و عارفان غرباء آخرت و هم یحیی گوید: کی او قوم دوست بود، دل ایشان در خود بسته، کسی که کسی دوست بود. دل در خود بسته دوستر بود و هم وی گفت: که هر که با دوست جز دوست بیند وی دوست ندیده است. شیخ الاسلام گفت کی: من بماندم بر یک نظاره خود نظاره گشتم یکباره در میدان نظارهام یک سواره فریاد بتو از پنداره ,
شیخ الاسلام گفت که نام وی طیفور بن عیسی بن آدم بن سروشان. جدا و سروستان گوری بوده مسلمان شده و بایزید از اقران احمد خضرویه است و با حفص و یحیی معاذ و شیقیق بلخی ٭ دیده بود. شیخ الاسلام گفت: استاذوی کردی بود، پهلوی وی در گورست ببسطام بایزید درخواست که گورمن فروتر ازان استاذ من برید حرمت استاذ را، و بایزید صاحب رای بوده در مذهب، لیکن ویرا ولایت کشاد، کی مذهب درآن بادید نیامد، وفات وی در سنه احدی و ستین و مائتین بود «و نیز گفتند که در سنه اربع و مائتین، ولیکن در سنه احدی و ستین در ستر است.» ,
بایزید گفت: من لم ینظر الی شاهدی بعین الاضطرار، و الی اوقاتی بعین الاغترار، والی احوالی بعین الاستد راج، والی کلامی بعین الافترا، والی عبارتی بعین الاجترا، والی نفسی بعین الار زاء فقد اخطاء النظر فی. و قال ابوعثمان الغربی٭ لم یسمع لا بی یزید حکایة احسن منها. ,
شیخ الاسلام گفت: کی بر بایزید فراوان دروغهاء گویند، از آنچه برو شاختهاند، یکی آنست کی وی گفت: شدم خیمه زدم بر عرش. شیخ الاسلام گفت: این سخن در شریعت کفر است و در حقیقت بعد. می حقیقت درست کنی بفرادید آوردن خویش، حقیقت چیست؟ برستن از خویش حقیقت خود درست کن، برابر گفتن کفر است. حصری ٭ گوید: اگر عرش بینم ملحدم، ور شدم خیمه زدم، کجا شدی؟ توحید بد و یگانگی می درست کنی وا به رسیدن میباید نه فرا رسیدن. جنید متمکن بوده، او را لوچ و پوش نبوده اوامر و نهی بزرگ داشته، و کار از اصل در گرفته، از آنست کی همه فرقت ویرا پذیرفتهاند. ,
او را گفتند: وطن تو تا کجاست؟ گفتا آه زیر عرش! یعنی منتهاء همت من و غایت نظر من، و آرام جان من و سرانجام کار من آنست، کی ترا گفتم، کی اللّه گفت موسی را: کی غریب و من وطن تو. جریری: گفت کی عجز از دریافت یافتنست و این که میگویند. کی وی سید عارفانست خود رندانست سید عارفان او است. ار پس از آدمیان میگوی احمد عربی، ار پس از اهل این کوی میگوی بوسعید خراز است. ,