1 دلت به حال دل ما چرا نمیسوزد بسوزد آنکه دلش بهر ما نمیسوزد
2 ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه چو شمع آنکه ز سر تا به پا نمیسوزد
3 در این محیط غمافزا گمان مدار که هست کسی که ز آتش جور و جفا نمیسوزد
4 ز دود آه ستمدیدگان سوختهدل به حیرتم که چرا این بنا نمیسوزد
1 ز بس از روزگار بخت و سخت و سست دلتنگم بسختی متصل با روزگار و بخت در جنگم
2 دو رنگی چون پسند آید بچشم مردم دنیا بغیر از خون دل خوردن چه سازم من که یکرنگم
3 خوشم با این تهی دستی بلندی جویم از پستی نه در سر شور دیهیم و نه در دل مهر اورنگم
4 بگو با عارف و عامی سپردم جان بناکامی گذشتم از نکو نامی کنون آماده ننگم
1 روزگاری شد که سر تا پا دلی غمناک دارم همچو صبح از دست غم هر شب گریبان چاک دارم
2 من تن تنها و خلقی دشمن جانند، اما دوست چون شد دوست با من کی ز دشمن باک دارم
3 آتش غم داد بر باد فنا بنیاد هستی اینک از آن شعله در چشم آب و بر سر خاک دارم
4 پاکبازم در قمار عشق هر چند، ای حریفان پیش پاکان دامنی با پاک بازی پاک دارم
1 بس تنگ شد از سختی جان حوصله دل دل شکوه ز جان می کند و جان گله دل
2 دل شیفته سلسله موئی است کز افسون با یک سر مو بسته دو صد سلسله دل
3 از بادیه عشق حذر کن که در آن دشت در هر قدمی گمشده صد قافله دل
4 سر منزل دلدار کجا هست که واماند از دست غمش پای پر از آبله دل
1 در میکده گر رند قدح نوش نبودیم همچو خم می اینهمه در جوش نبودیم
2 یک صبح نشد شام که در میکده عشق از نشئه می بیخود و مدهوش نبودیم
3 از جور خزانیم زبان بسته وگرنه هنگام بهار این همه خاموش نبودیم
4 یک ذره اگر مهر و وفا داشتی ای مه از یاد تو اینگونه فراموش نبودیم
1 از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
2 زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
3 تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق خویش را بر یک سپاهی با تن تنها زدیم
4 بی نیازی بین که با این مفلسی از فر فقر طعنه بر جاه جم و دارائی دارا زدیم
1 بیپرده برآمد مهر زین پرده مینایی از پرده تو ای مهروی، بیرون ز چه میآیی
2 بر یاد شهید عشق، جامی زن و کامی جو گر ساده در آغوشی، ور باده به مینایی
3 ای دل به سر زلفش، دستی زدهای زین روی هم رشته به بازویی، هم سلسله در پایی
4 پیش نظر عاقل، چیزی نبود خوشتر از مسلک مجنونی، وز شیوه شیدایی
1 طوطی که چو من شهره بشیرین سخنی بود با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
2 لعل تو که خاصیت یاقوت روان داشت دل خون کن مرجان و عقیق یمنی بود
3 چون غنچه ز غم تنگدل و خون جگرم ساخت آن گل که جگر گوشه نازک بدنی بود
4 در عشق اگر فقر و غنا نیست مؤثر پس قسمت فرهاد چرا کوهکنی بود
1 تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
2 در مسلک آزادی ما را نبود هادی جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده
3 شادم که در این عالم از حرص بنی آدم مسکین و غنی با هم اندر محن افتاده
4 زین شعله که پیدا نیست آنکس که نسوزد کیست این شور قیامت چیست در مرد و زن افتاده
1 سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود این همه کار من خون شده دل زار نبود
2 همه گویند چرا دل به ستمگر دادی دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
3 می شدم آلت هر بی سر و پا چون تسبیح دستگیر من اگر رشته زنار نبود
4 یا به من سنگ نزد هیچکس از سنگدلی یا کسی از دل دیوانه خبردار نبود