1 بباد روی گلی در چمن چو ناله کنم هزار خون به دل داغدار لاله کنم
2 ز بسکه خون به دلم کرده دست ساقی دهر مدام خون عوض باده در پیاله کنم
3 بجد و جهد اگر عقده های چین شد باز من از چه رو بقضا کار خود حواله کنم
4 شدم وکیل از آنرو که نقد فی المجلس برای نفع خود این خانه را قباله کنم
1 بس به نام عمر مرگ هولناکی دیدهام هر نفس این زندگانی را هلاکی دیدهام
2 زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال مردم از بس خوابهای هولناکی دیدهام
3 بود آن هم دامن پرخون صحرای جنون در تمام عمر اگر دامان پاکی دیدهام
4 دوست دارم لاله را مانند دل کز سوز و داغ در میان این دو، وجه اشتراکی دیدهام
1 بسته زنجیر بودن هست کار شیر و من خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر و من
2 راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله پس چرا دربند زنجیریم دائم شیر و من
3 با دل سوراخ شب تا صبح گرم ناله ایم مانده ایم از بس به زندان جفا زنجیر و من
4 بر در دیر مغان و خاک ما چون بگذری با ادب همت طلب کن ای جوان از پیر و من
1 گر خدا خواهد بجوشد بحر بیپایان خون میشوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
2 با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
3 خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت میکنم میگذارم نام دیوانخانه را دیوان خون
4 کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ با سر شمشیر خونین میدهم فرمان خون
1 از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
2 دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
3 از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
4 می دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین دهن می کند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
1 تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
2 تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟ با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن
3 گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان چون پنبه نرم افغان در کام جرس بشکن
4 گر باز گذارد پا در میکده بی پروا جام و قدح و مینا بر فرق عسس بشکن
1 ای توده دست قدرت از آستین برون کن وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
2 از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل از انقلاب کامل خود را غریق خون کن
3 با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو در پنجه غم او خود را چو من زبون کن
4 چون کوهکن به تمکین بسپار جان شیرین وز خون خویش رنگین دامان بیستون کن
1 تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
2 در مسلک آزادی ما را نبود هادی جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده
3 شادم که در این عالم از حرص بنی آدم مسکین و غنی با هم اندر محن افتاده
4 زین شعله که پیدا نیست آنکس که نسوزد کیست این شور قیامت چیست در مرد و زن افتاده
1 خوبرویان که جگر گوشه نازند همه پی آزار دل اهل نیازند همه
2 سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد که رخ افروختگان دوست گدازند همه
3 بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب که بر ابناء بشر دست درازند همه
4 نتوان گفت به هر شیشه گری اسکندر گر چه از حیث عمل آینه سازند همه
1 زین قیامی که تو با آن قد و قامت کردی در چمن راستی ای سرو قیامت کردی
2 آخر ای غم تو چه دیدی ز دلم کز همه جا رخت بستی و در این خانه اقامت کردی
3 قطره قطره شدی از دیده برون در شب هجر ای دل از بسکه تو اظهار شهامت کردی
4 دل بر ابروی کمان تو نینداخته چشم سینه ام را هدف تیر ملامت کردی