1 دشمن چو بدانست که : احوالم چیست بر تلخی زندگانی من بگریست
2 بدحال تر از من اندرین عالم کیست ؟ در آرزوی مرگ همی باید زیست
1 چون چرخ همیشه رسم تو طنازیست کار تو همه فریب و صنعت بازیست
2 بس عهد ، که همچو زلف خود بشکستی در مذهب تو عهد شکستن بازیست
1 یک چند ، چو کار من ز تو ساز گرفت طبع تو ره ملالت و ناز گرفت
2 یا دست نبایست بمن داد بعهد یا پای نبایست ز من باز گرفت
1 دل جام وفا بدست اخلاص گرفت جان در طلبش گردش رقاص گرفت
2 مسکین چه خبر داشت ؟ که سلطان فراق اقطاع وصال با زر خاص گرفت
1 مشک تبتی رنگ ز موی تو گرفت خوشبوی بدان گشت که بوی تو گرفت
2 گر زانکه ز آفتاب گیرد یاقوت یاقوت لبت رنگ ز روی تو گرفت
1 ای فتح و ظفر بندهٔ کوس و علمت بیش از عدد ستار خیل و حشمت
2 آراسته ملک و دین بتیغ و قلمت و آسوده جهان همه بعدل و کرمت
1 در محنت ای زمانهٔ بی فریاد دور از تو چنانم که بداندیش تو باد
2 در نسخه اصلی این بیت نوشته نشده ...........
1 ای شه ، که بجامت می صافیست ، نه درد اعدای ترا ز غصه خون باید خورد
2 گر دشمنت ، ای شاه ، بود رستم گرد یک خر ز هزار اسب نتواند برد
1 تا گرد رخت سنبل تر کاشته اند آن چاه رخت دل از مهر تو برداشته اند
2 آن چاه ذقن ، که دل درو می افتاد تا لب ببنفشهٔ تر انباشته اند
1 سوی در این قوم ، که کمتر ز خرد دانش چه بری ؟ که از تو داش نخرند
2 سالی یک بار آب جویت ندهند روزی صد بار آبرویت ببرند