1 جوی در خود ورا چو جویانی خیره هر سوی از چه پویانی
2 آب لطفش ز جسم خاکی تو میکند جوش بهر پاکی تو
3 در خودش جو چو از تو میروید بلکه خود او ترا همیجوید
4 با تو است او مجوی جای دگر چشم بگشا و در خودت بنگر
1 حمله ها میکنم که بنمایم بندها را تمام بگشایم
2 غیرتش مانع است من چکنم چون سپر دافع است من چکنم
3 آنچه میدانم ار بیان گشتی اینجهان محو آن جهان گشتی
4 خاستی از میان حجاب دوی حق شدی فاش بی منی و توئی
1 هرکرا جان او ز عهد الست بود بیگانه وین طرف پیوست
2 آشنائی بحق کجا جوید یا در این ره بصدق کی پوید
3 چونکه آنجا ز حق نداشت عطا چه کند او طلب بگو اینجا
4 کاله ای را که گم نکرده بود در پی آن بهر طرف ندود
1 رهبر رهروان حق سخن است بر فلک نردبان حق سخن است
2 هرکه او را غذا سخن گردد بر سر بحر بی سفن گردد
3 همچو عیسی بر آسمان رود او بی تن اندر جهان جان شود او
4 روح مطلق شود رهد از تن دو جهان را کند چو خور روشن
1 شمس رالشکرش نه نوروی است تاب چون خنجرش فتول فی است
2 در چراغی چو هست این معنی که همو مد ّ عاست هم دعوی
3 پیش و پس او ویست و بالا او برگ و شاخ و درخت و خرما او
4 پر از او آسمانها و زمین روشن از نور او یسار و یمین
1 تو بدان شاهزاده میمانی بشنو احوال او که تا دانی
2 پدرش جمع کرد استادان تا شود در علوم آبادان
3 سالها بود اندر آن مشغول تا شدش جمله علمها محصول
4 ذوفنون گشت و عالم و والا تا که صیتش گرفت عالم را
1 سیر آن راه در وصال بود از کمالی سوی کمال رود
2 راه تن را نهایت است و کران راه جان بیحد است و بی پایان
3 دائماً رفتن است در منزل هیچ آخر ندارد آن حاصل
4 سیر آن راه بی نشان باشد برتر از عقل و جسم و جان باشد
1 ذره ای نیست آسمان و زمین پیش آن آفتاب عل ّ یین
2 چون تو با ما ز جان و دل یاری چشم بگشا اگر بصر داری
3 تا ببینی که صد هزار جهان که ندارند اول و پایان
4 گرد آن خور چو ذره گردان اند همه دایم بروش حیران اند
1 بلکه خود بی اشارتی معلوم شود او را تو گر کنی مکتوم
2 ز آنکه اندر نهاد او آن را پیش از این در ازل نهاد خدا
3 جان او بود در جهان الست زان می و جام جاودانی مست
4 همچو ماهی درون آن دریا بی شب و روز در وصال و لقا
1 رحمت عالم است مرد خدا دستگیر و پناه در دو سرا
2 دست در وی زنید تا برهید روی سویش بعشق و صدق نهید
3 نوح وقت است اندر این دوران کشتی او رهاند از طوفان
4 رنج طوفان آب سهل بود زان قویتر بدان که جهل بود