1 بگوی زاهد خودبین بادپیما را که درد باده رهانید از خودی ما را
2 کسی که پا و سری یافت در دیار فنا گزید خدمت رندان بی سر و پا را
3 اگرچه نقطه ز با یافت رتبه امکان ولی به نقطه شناسند عارفان با را
4 مکن ملامتم از عاشقی که نتوان بست ز دیدن رخ خورشید چشم حربا را
1 ای دوست مرانم ز در خویش خدا را کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
2 باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
3 از دست مده باده که این صیقل ارواح بزداید از آیینه دل زنگ ریا را
4 زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است با دیده خودبین نتوان دید خدا را
1 دل بی تو تمنا نکند کوی منا را زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را
2 چون حسن و جمال تو بود موهبت از حق دیدار تو توجیه کند روز لقا را
3 روشن شود از پرتو انوار حقیقت از لوح دل ار پاک کنی رنگ ریا را
4 البته دمی منحرف از قبله نگردد هرسوی بگردانی اگر قبلهنما را
1 آتش عشقم بسوخت خرقه طامات را سیل جنون در ربود رخت عبادات را
2 مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان به که به یکسو نهند لفظ و عبارات را
3 دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت در دل شبهای تار ذوق مناجات را
4 هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد پی نبرد هر کسی رمز اشارات را
1 یا میکده را دربند این رند شرابی را یا چشم بپوش امشب مستی و خرابی را
2 تا گرد وجودم را بر باد فنا ندهد از دست نخواهد داد این آتش آبی را
3 یکباره پریشان کرد ما را چو پریشان کرد بر روی مهآسایش زلفین سحابی را
4 از قهقهه بیجاست ای کبک دری کز خون شاهین کندت رنگین چنگال عقابی را
1 بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را هرگز نتوان دید جمال احدی را
2 با خود نظری داشت که بر لوح قلم زد کلک ازلی نقش جمال ابدی را
3 جانها فلکی گردد، اگر این تن خاکی بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را
4 در رقص درآید فلک از زمزمه عشق چونان که شتر بشنود آهنگ هدی را
1 تا نشوئید به می دفتر دانایی را نتوان پای زدن عالم رسوایی را
2 سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق جای دادند به دل لاله صحرایی را
3 آنکه سر باخت به صحرای جنون میداند که چه سوداست به سر این سر سودایی را
4 برو از گوشهنشینان خرابات بپرس لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را
1 از باده مست گشت بت میپرست ما آمد چه خوب فرصت وصلش به دست ما
2 ما بر امور انفس و آفاق قادریم لیکن قضاست مسئله پایبست ما
3 هر پنجهای به پنجه ما ناورد شکست بازوی عشق میدهد ای دل شکست ما
4 در ساحتش خطا بود اظهار هست و بود زیرا به دست اوست همه بود و هست ما
1 گردون چو زد لوای ولایت به بام ما سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما
2 در نعت این بس است که روحالامین پاک آرد سلام بارو رساند پیام ما
3 ای خواجه بندگی به مقامی رساندهایم کافسر رباید از سر شاهان غلام ما
4 ما را دوام عمر نه از دور انجم است باشد دوام دور فلک از دوام ما
1 لبریز تا ز باده نگردید جام ما در نامه عمل ننوشتند نام ما
2 ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب نبود خبر ز مستی شرب مدام ما
3 دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک بنموده چین زلف کجش پای دام ما
4 چون گشتهایم حلقه به گوش جناب عشق زیبد که ماه چارده گردد غلام ما