1 می گلگون فنا نشأة دیگر دارد از بر افروختن رنگ خزان دانستم
1 جواب لعل تو، شیرین کند سئوال مرا! مکیدنش چکند تا لب خیال مرا؟!
1 عشق میگردد دوا زخم دل غم پیشه را مومیایی میشود آتش، شکست شیشه را
1 بر نمیدارد شکن، دست از سر گیسوی او بر نمیگیرد عرق، چشم از رخ نیکوی او
1 فلک هر آنچه ز دستت گرفت، بهتر داد سحاب آب گرفت از محیط و، گوهر داد
1 پر از عیش و طرب گردد ز یاد دوست محفلها که غم را پیش او، حد نشستن نیست در دلها
1 شد کاروان عمر، بکن خویش را خبر آماده بودنست ترا زاد این سفر
1 شد چو بینامت زبان، از کام بیرون کردنی است شهر دل باشد چو بی یاد تو، هامون کردنی است
1 کدورت پاکطینت را، صفای سینه میگردد که خاکستر چراغ خانه آیینه میگردد
1 شبی بر ما اسیران بگذرد بی روی چون ماهش که از چشم سفید عاشقان باشد سحر گاهش