1 مرآت جمال نیکمردان است این؟ یا جام می عبرت دوران است این؟!
2 دل تاریخش چو خو است، گفتم: «ای دل مجموعه نه، مجمع عزیزان است این »
1 شاهنشه دین پرور، دارای سلیمان فر آنکو بودش بر در، پیوسته شهان را رو
2 گردیده ز بس کوته، دست ستم از بیمش بر خویش صبا لرزد، از گل چو ستاند بو
3 جودش ز جهان از بس، آیین طلب افگند بر گوش غریب آید، از فاخته هم کوکو
4 از بس که خوش است از وی، هر شش جهت عالم آیینه از این داغست، از بهر چه شد یکرو؟!
1 ز حکم خسروی کز عدل و احسان ندیده چشم گیتی همچو او شاه
2 شهنشاهی که در عهدش عجب نیست نگیرد گر غبار آیینه از آه
3 ز بس راه ستم بسته است عدلش زدن از کس نمی آید جز از راه
4 عجب نبود شود گر کهربا را ز جیب کاه، دست زور کوتاه
1 از شناسایی شه عادل آنکه دوران ندیده چون او شه
2 آن محیط کرم که گوش سؤال نشیند از زبان جودش نه
3 آرزوها ز نقطه جودش صد، هزار است و، ده صد و یک، ده
4 خرد از رای او گرفته فروغ زآفتاب است روشنایی مه
1 ز روی درد و سوزم گفت یاری قدردان روزی که: «تایب » حیف دامان بقا زین بوم و برچیده
2 شدم غمگین و حق آشنایی خواست تاریخش بگفتم:«از جهان تایب بساط عمر بر چیده »
1 «حاجی باقر»، ز دار دنیای دنی شد سوی جنان ز حب اولادعلی
2 تاریخ وفات او چو جستند زمن گفتم:«حشر وی است با آل نبی »
1 چو شاه تاج بخشت، تاج بخشید بگیر از، چرخ باج سربلندی
2 بگفت اندیشه به تاریخش:«الها مبارکباد تاج سربلندی »!
1 «سلیمان » زمان، شاه سکندر عدل دارا دل فروغ آفتاب رحمت حق، ظل سبحانی
2 شه باداد و دین، آن کو دو دست عدل و احسانش بآب لطف شست از روی عالم، گرد ویرانی
3 وفور نعمتش، پر کرده ز آنسان چشم دلها را که نتواند کسی دیدن دگر، روی پریشانی
4 بمعدن کرده کسب میمنت، از نسبت نامش عبث در چشم خاتمها، ندارد جا سلیمانی
1 چون به حکم قضا، ز دار جهان شد بحسرت «ولی محمدخان »
2 آن مه نو که کرده بودش بدر مهر نواب خان عالیقدر
3 رفت رنگین گلی برون زین باغ که نه گلبن، از او چمن شد داغ
4 گل بر نگینیش کسی کم دید رنگی از چهره زمانه پرید
1 از جهان رفت «میرفضل الله» پاک چون از سواد دیده نگاه
2 از گل جنتش چو بود سرشت باز خود را کشید سوی بهشت
3 تشنهاش بود چون لب کوثر لب نکرد از شراب، هستی تر
4 بست بهر خرید جنس بقا بار جان سوی بندر عقبی