1 عالم حق حق است تا دانی غیر او عالمش چه می خوانی
2 طالب حق حق است در همه حال هر چه آن را طلب کنی آنی
1 شمع خوشی افروختی عود دل ما سوختی از بهر بزم عاشقان شمعی ز نور افروختی
2 جز عاشقی کاری دگر از ما نمی آید دگر زیرا که از روز ازل ما را چنین آموختی
1 خانهٔ تاریک اگر روشن کنی خلوت خود چون سرای من کنی
2 گر بیایی یوسف گل پیرهن کی سخن با ما ز پیراهن کنی
1 ظاهر جامیم و باطناً می این یک مائیم و آن دگر وی
2 چون ظاهر و باطنت یکی شد نه جام و نه می بماند هی هی
1 چون برسی به بحر ما واقف حال ما شوی تا نرسی به ما چو ما عارف ما کجا شوی
2 موج و حباب را بمان آب چو تشنگان بجو تا که به عین ما چو ما واصل عین ما شوی
1 نگاری مست ولا یعقل چو ماهی در آمد از در خلوت به گاهی
2 سیه چشم و سیه زلف و سیه خال سیه گز بود پوشیده سیاهی
1 خانهٔ تاریک اگر روشن کنی خلوت خود چون سرای من کنی
2 گر بیابی یوسف گل پیرهن کی سخن با ما ز پیراهن کنی
1 گر بمیری ز خود بقا یابی ور کشی زحمتی عطا یابی
2 هر که مرد او دگر نخواهد مرد گر نمردی بمیر تا یابی
1 ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی حجابی لایزالی من صفاتی
2 وجودی کالقدح روحی کراحی فخذ منی قدح و اشرب حیاتی
1 گر تو عارف شوی شوی بخشی این چنین عارفی به ار بخشی
2 هرچه گیری به او ازو گیری هر چه گیری از او به او بخشی