1 تلخ است بی تو صبر، دل غم فزوده را نتوان چشید داروی نا آزموده را
2 ای ناله همدمی کن و از آب چشم من بیدار ساز دیده بخت غنوده را
3 دل شد رمیده سر زلف تو، وز کمند نتوان بکوی عقل کشید آن ربوده را
4 با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست خواندن نمیتوان ورق ناگشوده را
1 بسوخت آتش عشق تو بیگناه مرا بدوخت ناوک چشمت بیک نگاه مرا
2 به شمع نسبت بالای دلکشت کردم روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
3 فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم که پیر عشق چنین کرد رو براه مرا
4 به سایه که گریزم در این بلا که منم چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
1 خرابیم، از دل ای بیرحم گه گه یاد کن ما را سگ کوی توایم، آخر بسنگی شاد کن ما را
2 دلم بار دگر لاف علامی میزند جایی بیا ای غم بمرگ تو مبارکباد کن ما را
3 درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
4 بتنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
1 زلف تو در کمند جنون میکشد مرا خوشخوش به کوی عشق درون میکشد مرا
2 هرجا که میگریزم از این فتنه، ناگهان عشقت عنان گرفته برون میکشد مرا
3 من دل نمیدهم به لب و چشم او، که یار گاه از فسانه گه به فسون میکشد مرا
4 بر خاک آستان تو گریم به خون دل چون خاک میدواند و خون میکشد مرا
1 ای در بهار حسن تو گلها و لالهها وی لاله را ز رشک تو پرخون پیالهها
2 بیچاشنی درد تو هست آب زندگی زهری که دهر میدهدم در نوالهها
3 شب با سگان کوی تو گفتیم درد خویش فریادهای ما نشنیدی و نالهها
4 پر شد صحیفه دلم از داغ شاهدان یکیک چو نامهای کسان بر قبالهها
1 دلم گر داشت وقتی خرمیها چو عشق آمد گذشت آن بیغمیها
2 خزان غم کنون تاراج فرمود ز گلزار امیدم خرمیها
3 شب هجرم فکند از همدمان دور خوشا صبح وصال و همدمیها
4 مه نو را گر ابروی تو گفتیم کرمها از تو و از ما کمیها
1 کجایی ای ز رویت لاله را ناب بهار خرمی بگذشت، دریاب
2 لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست خوش آید باده در شبهای مهتاب
3 دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟ قدم ننهاده فکری کن در این باب
4 بصد چندان لطافت، چشمه خضر نیارد ریختن بر دست او آب
1 سروی از باغ ارم سایه بر این خاک انداخت که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت
2 چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود باز عشق آمد و این شعله به خاشاک انداخت
3 عقلم از بادیه عشق تو بیمی میداد همتم رخت در این راه خطرناک انداخت
4 همه از رشک خط و عارض رنگین تو بود چمن اوراق گل و سبزه که بر خاک انداخت
1 خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
2 دلم که داشت تمنای خاکبوس درت بعاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
3 باحتیاط قدم نه دلا، که طره یار کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
4 در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
1 خطت بر لاله تر مشک چین ریخت بنفشه در کنار یاسمین ریخت
2 صبا گردی که برد از آستانت عروس غنچه را در آستین ریخت
3 گل از خوبی همی زد با رخت لاف چو دید از شرم رویت، بر زمین ریخت
4 بشوخی ابرویت زیبا کمانیست که چشمت خون خلقی زان کمین ریخت