1 ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای
2 گر دولتست در سرت امروز وامگیر از تیغ دوست گردن و از بند یار پای
3 تا آن زمان که دست دهد شادیی ترا با غصه سر درآور و با غم بدار پای
4 بنشین، زآستانه او برمگیر سر برخیز، لیکن از در او برمدار پای
1 با حسن چو لطف یار کردی ای جان بنگر چه کار کردی
2 دل را بسخن گشاد دادی دی را بنفس بهار کردی
3 با چاکر خرد خود بسی لطف ای صدر بزرگوار کردی
4 چون شعر رهی نهان نماند فضلی که تو آشکار کردی
1 ای فرستاده بداعی استری دلدلی دیگر بزیبی و فری
2 به ز شبدیزی بگامی و تگی کم ز طاوسی ببالی و پری
3 نام او پیک صبا شاید که هست گام او از کشوری تا کشوری
4 هر کجا یک جفته بر دیوار زد در دم از دیوار بگشاید دری
1 ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری عمر تو موسم کارست و جهان بازاری
2 اندرآن روز که کردار نکو سود کند نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
3 همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
4 ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
1 ای تنآرامی که خون جان به گردن میبری راحت جان ترک کرده زحمت تن میبری
2 تنپرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار رو به کار دوست داری بار دشمن میبری
3 با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین چون تو در حرب از برای شمر جوشن میبری
4 رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست در نکویان بدگمانی گر چنین ظن میبری
1 در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی
2 با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی
3 این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی
4 گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی
1 نام تو چون بر زبان آید همی آب حیوان در دهان آید همی
2 در تن مرده چه کار آید ز جان در دل از یاد تو آن آید همی
3 در دل من آتش سودای تست آب در چشمم از آن آید همی
4 خود مرا زآن چشم و روی از رو و چشم آب رفت و خون روان آید همی
1 مال دنیا بآخرت نرود گرنه صرفش کنی باحسانی
2 با تو اینجا نماند ار از خیر نگماری برو نگهبانی
3 در قیامت زند بر آتشت آب گر تو اینجا بکس دهی نانی
1 دلبرا تا تو یار خویشتنی در پی اختیار خویشتنی
2 بی قرارند مردم از تو و تو همچنان برقرار خویشتنی
3 عالم آیینه جمال تو شد هم تو آیینه دار خویشتنی
4 با چنین زلف و رخ نه فتنه ما فتنه روزگار خویشتنی
1 ملک دنیا و مردمان در وی گور خانه است و مردگان در وی
2 نیست بستان تو مباش در او هست زندان تو ممان در وی
3 هرکرا دل در او قرار گرفت گرچه زنده است نیست جان در وی
4 این جهان بر مثال مرداریست اوفتاده بسی سگان در وی