1 گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی ترک خود کن تا تو نیز از زمرهٔ ایشان شوی
2 رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی
3 گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
4 مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی
1 ای تنآرامی که خون جان به گردن میبری راحت جان ترک کرده زحمت تن میبری
2 تنپرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار رو به کار دوست داری بار دشمن میبری
3 با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین چون تو در حرب از برای شمر جوشن میبری
4 رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست در نکویان بدگمانی گر چنین ظن میبری
1 ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی واندر خور ثنای جهان آفرین تویی
2 در پای تو فشانم اگر دست رس بود این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی
3 از پشت آسمانت ملک می کند خطاب کای به ز روی مه مه روی زمین تویی
4 تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان حدی درو که گفت توان این چنین تویی
1 ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری عمر تو موسم کارست و جهان بازاری
2 اندرآن روز که کردار نکو سود کند نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
3 همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
4 ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
1 ای صبا بادم من کن نفسی همراهی بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
2 قدوه و عمده شاهان جهان غازان را از پریشانی این ملک بده آگاهی
3 گو درین مصر که فرعون درو صد بیشست نان عزیزست که شد یوسف گندم چاهی
4 گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی