1 مرا باز اتفاق افتاد عشق سرو بالایی که حسنش مجلس افروزست و رویش عالم آرایی
2 مرا سلطان حسنش گفت اگر از بهر ما داری دلی پرخون ز اندوهی سری مجنون ز سودایی
3 بهر باذی مکن پرچین چو روی آب پیشانی کزین سان موج انده را دلی باید چو دریایی
4 ایا بی عشق تو چون می روانم فتنه انگیزی ایا بی ذکر تو چون نی زبانم باد پیمایی
1 اگر چو خسرو و خاقان سزای تاج و سریری ترا گلیم گدایی به از قبای امیری
2 بوقت می گرو و از سپیدرویی خود دان بزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیری
3 ترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوت گر آفتاب کند عیب ذره را بحقیری
4 چو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارت بروی پشت زمین را چو آفتاب بگیری
1 چو کرد زلف تو پیرامن قمر حلقه قمر ز هر طرفی بوسه داد بر حلقه
2 ز بند و حلقه زلف تو برده بودم جان کمند زلف تو بازم کشید در حلقه
3 ز عاشقان تو ز آن زلف کس پریشان نیست بغیر بنده که آن جمع راست سر حلقه
4 ز زلف تو که گریزد که بند کردستی هزار عاشق شوریده را بهر حلقه
1 از آن شکر که تو در پسته دهان داری سزد که راتبه جان من روان داری
2 ببوسه تربیتم کن که من برین درگه نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری
3 نظر در آینه کن تا ترا شود روشن چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
4 اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری تو خویشتن بستانی که دست آن داری
1 ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی بد همیکردی و بد را نیک میانگاشتی
2 روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی
3 من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی
4 بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی
1 ای رفته دور از برما چون نیامدی دیگر بدین جناب همایون نیامدی
2 عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد گر عاشق منی بر من چون نیامدی
3 نفست روا نداشت که آید بکوی ما گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی
4 عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی
1 کیست درین دور پیر اهل معانی آنکه بهم جمع کرد عشق و جوانی
2 قربت معشوق از اهل عشق توان یافت راه بود بی شک از صور بمعانی
3 گر تو چو شاهان برین بساط نشینی نیست ترا خانه در حدود مکانی
4 در نفسی هرچه آن تست ببازی درند بی ملک هر دو کون نمانی
1 ای ازلب تو مجلس ما پر شکر شده عاشق بدیدن تو زخود بی خبر شده
2 دریای عشق دردل ما موج می زند تااز تو گوش ما (چو) صدف پر گهر شده
3 عاشق که جز تو دردل او نیست این زمان اندر ره تو آمده کز خود بدر شده
4 درهر قدم اگرچه سری کرده زیر پای سرباز پس فگنده و او پیشتر شده
1 مرا گفت دل چون چنین یار داری چوبلبل همی گو که گلزار داری
2 نه در ملک من چون تویی دوست دارم نه درحسن تو چون خودی یار داری
3 چوچشم تو بینم بروی تو گویم که ای ماه چونی زبیمار داری
4 منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟) که از من ملالت بخروار داری
1 ای نکو رو مشو از اهل نظر پوشیده آشکارا شو ودر ما منگر پوشیده
2 ای که در جلوه گه حسن تو چون طاوسی دیگران پای سیاهند بپر پوشیده
3 سالها از پس هرپرده بچشمی کور است دل همی دید ترا ای زنظر پوشیده
4 سکه داران ملاحت همه اندر بازار آشکارند چو سیم وتو چو زر پوشیده