1 دلی از خلق عالم بیغمی کو برون از عالم دل عالمی کو
2 درین عالم دم و غم جفت باید مرا غم هست باری همدمی کو
3 نگویی تا که درد عاشقی را بجز مرگ از دواها مرهمی کو
4 به عشق اندر ز بیم هجر بنمای که از خلق عالم خرمی کو
1 ای ز عشق دین سوی بیتالحرام آورده رای کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای
2 تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر سر فدا کرده به پیش نیزههای سرگرای
3 گه تمامی داده مایهٔ آب دستت را فلک گه غلامی کرده سایهٔ خاکپایت را همای
4 از تو بیدل دوستانت همچو قفچاقان ز خان وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای
1 ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری
2 آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری
3 زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری
4 بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری
1 آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه هان ای هلال خوبان «ربی و ربک الله»
2 زین بوالعجب هلالی گر هیچ بدر گردد نی آسمان گذارد نی آفتاب و نی مه
3 در روی او بخندید از بهر حال کو خود بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه
4 ماهی که رهنمایست از دور رهروان را چون روی او ببیند از شرم گم کند ره
1 ای دل غافل مباش خفته درین مرحله طبل قیامت زدند خیز که شد غافله
2 روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید پیک اجل در رسید ساخته کن راحله
3 آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله
4 خیزو درین گورها در نگر و پند گیر ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله
1 گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری
2 پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری
3 از پی موی تو شد بر سر کوی خرد دیدهٔ اسلامیان سجدهگه کافری
4 کفر ممکن شدی در سر زلفین تو گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری
1 ای برده عقل ما اجل ناگهان تو وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو
2 ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد تابوت شوم روی شده بوستان تو
3 محروم گشته از گهر عقل جان تو معزول مانده از سخن خوش زبان تو
4 جان تو پاسبان بقای تو بوده باز با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو
1 ایا مانده بیموجب هر مرادی همه ساله در محنت اجتهادی
2 نه در حق خود مر ترا انزعاجی نه در حق حق مر ترا انقیادی
3 چو دیوانگان دایم اندر به فکری چه گویی ترا چون برآید مرادی
4 ز حرص دو روزه مقام مجازی به هر گوشهای کرده ذات العمادی
1 ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری
2 جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری
3 هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری
4 مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری
1 ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو
2 پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو
3 در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر بیامید و بیم اشک لعل و روی زرد کو
4 نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو