1 در ره روش عشق چه میری چه اسیری در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
2 آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق رخها همه زردست و جگرها همه قیری
3 آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری
4 عالم همه بیرنج حقیری ز غم عشق ای بیخبر از رنج حقیری چه حقیری
1 ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
2 در دریا تو چگونه به کف آری که همی به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
3 چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
4 تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
1 روی چو ماه داری زلف سیاه داری بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری
2 خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری
3 زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم گفتم که بند دارم گفتا گناه داری
4 یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت تا بر گل مورد چون خوابگاه داری
1 عاشق نشوی اگر توانی تا در غم عاشقی نمانی
2 این عشق به اختیار نبود دانم که همین قدر بدانی
3 هرگز نبری تو نام عاشق تا دفتر عشق برنخوانی
4 آب رخ عاشقان نریزی تا آب ز چشم خود نرانی
1 ای آنکه رخ چو ماه داری رخسارهٔ من چو کاه داری
2 آیین دل سمنبران را بر سیم ز سیب جاه داری
3 بر عرصهٔ شطرنج خوبی از لطف هزار شاه داری
4 در مجمع خیل خوبرویان چون یوسف پیشگاه داری
1 دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
2 جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
3 به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
4 غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
1 تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی در کام دلم زهری ناکام نهادستی
2 زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را در حلقهٔ مشکینش آرام نهادستی
3 از چهرهٔ خود باغی بر خاص گشادستی وز غمزهٔ خود داغی بر عام نهادستی
4 در عالم حسن خود بیمنت گردونی هم صبح نمودستی هم شام نهادستی
1 به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی
2 جهان پر حدیث وصال تو بینم زهی نارسیده به زلف تو چنگی
3 همانا به صحرا نظر کردهای تو که صحرا ز رویت گرفتست رنگی
4 ز عکس رخ تو به هر مرغزاری ز دیبای چینی گشادست تنگی
1 دلا تا کی سر گفتار داری طریق دیدن و کردار داری
2 ظهور ظاهر احوال خود را ظهور ظاهر اظهار داری
3 اگر مشتاق دلداری و دایم امید دیدن دلدار داری
4 ز دیدارت نپوشیدست دلدار ببین دلدار اگر دیدار داری
1 کودکی داشتم خراباتی می کش و کمزن و خرافاتی
2 پارسا شد ز بخت و دولت من پارسایی شگرف و طاماتی
3 شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام صفتی بود مرورا ذاتی
4 آنکه والتین ز بر ندانستی همچو بلخیر گشت هیهاتی