1 تا کی از عشوه و بهانهٔ تو چند ازین لابه و فسانهٔ تو
2 شور و آشوب در جهان افگند غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو
3 هیچ آشوب نیست در عالم این چه فتنهست در زمانهٔ تو
4 کعبهٔ عاشقان سوخته دل هست امروز آستانهٔ تو
1 آن دلبر عیار من ار یار منستی کوس «لمن الملک» زدن کار منستی
2 گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی
3 بر افسر شاهان جهانم بودی فخر کر پاردم مرکبش افسار منستی
4 ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ صحرای فلک جمله سمن زار منستی
1 لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی لالهٔ سیراب من بیرنگ شد یکبارگی
2 دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی
3 جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی
4 بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی
1 یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی
2 ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی
3 عاشق بیچارهای بیپرسشست آخر تنم در حق بیمار خود تیمار ازین به داشتی
4 کار من مشکل شد ارنی دوست در دل بردنم نرگس بیکار را بر کار ازین به داشتی
1 صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی
2 بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی
3 پختهٔ عشق شود گر چه بود خام ای جان هر کرا روزی یک جام می خام دهی
4 نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی
1 الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
2 کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
3 نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
4 همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
1 تو آفت عقل و جان و دینی تو رشک پری و حور عینی
2 تا چشم تو روی تو نبیند تو نیز چو خویشتن نبینی
3 ای در دل و جان من نشسته یک جال دو جای چون نشینی
4 سروی و مهی عجایب تو نه بر فلک و نه بر زمینی
1 چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
2 ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
3 چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
4 چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
1 دلم بردی و جان بر کار داری تو خود جای دگر بازار داری
2 نباشد عاشقت هرگز چو من کس اگر چه عاشق بسیار داری
3 ز رنج غیرتت بیمار باشم چو تو با دیگران دیدار داری
4 عزیزت خوانم ای جان جهانم از آنست کین چنینم خوار داری
1 تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی
2 بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی
3 پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی
4 آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیهست خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی