1 جان جز پیش خود چمانه منه طبع جز بر می مغانه منه
2 باده را تا به باغ شاید برد آنچنان در شرابخانه منه
3 گر چه همرنگ نار دانه بود نام او آب نار دانه منه
4 در هر آن خانهای که می نبود پای اندر چنان ستانه منه
1 ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
2 لاابالی پیشهگیر و عاشقی بر طاق نه عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
3 گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
4 پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
1 باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان
2 باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان
3 باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان
4 باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان
1 از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی هر روز همی بینم رنجی و عنایی
2 شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش با پاکبری عشوهدهی شوخ دغایی
3 گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر جز آنکه کند با من بیچاره جفایی
4 تا چند کند جور و جفا با من عاشق ناکرده به جای من یکروز وفایی
1 مکن آن زلف را چو دال مکن با دل غمگنان جدال مکن
2 پردهٔ راز عاشقان بمدر کار بر کام بدسگال مکن
3 خون حرامست خیره خیره مریز می نبیلست در سفال مکن
4 حال خود عالمی کند حالی فتنهٔ نو میار و حال مکن
1 ما را میفگنید که ما اوفتادهایم در کار عشق تن به بلاها نهادهایم
2 آهستگی مجوی تو از ماورای هوش کاکنون به شغل بی دلی اندر فتادهایم
3 ما بیدلیم و بیدل هر چه کند رواست دل را به یادگار به معشوق دادهایم
4 از ما بهر حدیث به آزار چون کشد ما مردمان بی دل و بی مکر و سادهایم
1 عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن در صف مردان قدم بر جادهٔ اهوال زن
2 خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن
3 مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار چون شدی از خیل عیسی گردن دجال زن
4 هر که را درد سرست از دست قیفالش زنند گر ترا درد دلست از دیدگان قیفال زن
1 تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان
2 نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان
3 ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان
4 ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان
1 او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
2 هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
3 تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
4 گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
1 گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانهای با همه کس آشنا با ما چرا بیگانهای
2 ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینهایم تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانهای
3 شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو پس ترا پروای جان از چیست گر پروانهای
4 جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک همچو فرزین کجروی در راه نافرزانهای