1 سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان
2 مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان
3 به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان
4 چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان
1 ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن
2 شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن
3 گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن
4 گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
1 خانهٔ طاعات عمارت مکن کعبهٔ آفاق زیارت مکن
2 امهٔ تلبیس نهفته مخوان جامهٔ ناموس قضاوت مکن
3 قاعدهٔ کار زمانه بدان هر چه کنی جز به بصارت مکن
4 سر به خرابات خرابی در آر صومعه را هیچ عمارت مکن
1 جانا اگر چه یار دگر میکنی مکن اسباب عشق زیر و زبر میکنی مکن
2 گویی دگر کنم مگرم کار به شود حقا که کار خویش بتر میکنی مکن
3 منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک خود را بگرد شهر سمر میکنی مکن
4 بر گل ز مشک ناب رقم میکشی مکش هر مشک را نقاب قمر میکنی مکن
1 ای ز آب زندگانی آتشی افروخته واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته
2 ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
3 ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته وی جمالت مفلسان را کیسهها بردوخته
4 گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
1 ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن
2 ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور چون دور آسمان دگری به گزین مکن
3 مهری که خود نهادهای آن مهر بر مدار مهری که خود نمودهای آن مهر کین مکن
4 گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن
1 گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن
2 این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن
3 خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن
4 جرعهای درد صفا در ریز بر اصحاب درد خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن
1 قومی که به افلاس گراید دل ایشان جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان
2 وقتی که شود کار برایشان همه مشکل جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان
3 گر چند قدیمست خلاف گل و آتش با آتش عشقست موافق گل ایشان
4 با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق جز بار ملامت نکشد محمل ایشان
1 ساقیا برخیز و می در جام کن در خرابات خراب آرام کن
2 آتش ناپاکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن
3 صحبت زنار بندان پیشهگیر خدمت جمشید آذرفام کن
4 با مغان اندر سفالی باده خور دست با زردشتیان در جام کن
1 ای گشته ز تابش صفای تو آیینهٔ روی ما قفای تو
2 بادست به دست آب و آتش را با صفوت و نور خاکپای تو
3 با تو چه کند رقیب تاریکت بس نیست رقیب تو ضیای تو
4 خود قاف ز هم همی فرو ریزد از سایهٔ کاف کبریای تو