1 محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را
2 بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را
3 گو چو بنیادم می و معشوق ویران کردهاند کردهام وقف می و معشوق این، ویرانه را
4 ما ز بیرون خمستان فلک، می، میخوریم گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را
1 امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
2 پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست یابد بدین طریق، که او در گرفته است
3 ظاهر نمیشود، اثر صبح گوییا دود دلم، دریچه خاور، گرفته است
4 دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟ کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است
1 ز باغ وصل تو یابد، ریاض رضوان، آب ز تاب هجر تو دارد، شرار دوزخ، تاب
2 بر حسن و عارض و قد تو بردهاند، پناه بهشت طوبی و «طوبی ابهم و حسن ماب»
3 چو چشم من، همه شب جویبار باغ بهشت خیال نرگس نست تو بیند، اندر خواب
4 بهار، شرح جمال تو داده، در یک فصل بهشت، ذکر جمیل تو کرده در هر باب
1 بیگل رویت ندارد، رونقی بستان ما بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
2 گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
3 در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند چیست یاران، چاره غمهای بیپایان ما؟
4 دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟
1 بویی از خاک رهت، همره باد سحری است رنگی از حسن رخت، مایه گلبرگ طری، است
2 دم ز زلف تو زنم، زان دم من مشکین است سخن از لعل تو گویم، سخنم، زان شکری است
3 جز صبا محرم من نیست، ولی چندانم، بر صبا نیست، وثوقی که صبا در به دری، است
4 بر جگر میزندم، چشم تو، هر دم، نیشی خون چشمم که روان است، ازان رو جگری است
1 عاشق سرمست را، با دین و دنیا کار نیست کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست
2 روی زرد عاشقان، چون میشود گلگون به می گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست
3 زاهدی گر میخرد عقبی، به تقوی، گو، بخر لاابالی را، سر و سودای این بازار نیست
4 از سر من باز کن ساقی خرد را، کاین زمان با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست
1 ای دل شوریده جان، نیست شو از هر چه هست کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست
2 منکر صورت نشد، عارف معنی شناس راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست
3 از پی محنت شود، مست محبت، مدام هر که شراب بلی، خورد ز جام الست
4 بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است کز نظرش میشود، مردم هشیار مست
1 دلی چو زلف تو سر تا به پای، جمله شکست ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست
2 ز من برید و به زلفت بریدهات پیوست به پای خویش آمد به دام و شد پا بست
3 زهی لطافت آن قطرهای که مهری یافت ربوده گشت و ز تردامنی خویش برست
4 تو در حجاب ز چشمم، چو ماهی اندر سی منم اسیر به زلفت چو ماهی اندر شست
1 نقش است هر ساعت ز نو، این دور لعبت باز را ای لعبت ساقی! بیار، آن جام خم پرداز را
2 چون تلخ و شوری میچشم، باری بده تا در کشم آن جام نوش انجام را، وان تلخ شور آغاز را
3 عودی به رغم عاشقان، بنواز یک ره عود را مطرب به روی شاهدان برکش، دمی آواز را
4 چنگ است بازاری مگو، راز نهفت دل برو دمساز عشاق است نی، در گوش وی، گو راز را
1 باز آمدی ای بخت همایون به سعادت چون جان گرامی، به بدن، روز اعادت
2 از غمزه، سنان داری و در زیر لبان، قند چون است به قصد آمدهای یا به عیادت؟
3 مهری است کهن، در دل و جان من و آن مهر همچون مه نوروز به روزست سیادت
4 در قید چه داری به ستم؟ صید رها کن او خود، به کمند تو در آید، به ارادت