1 غم عشق تو را دلهای ویران خانه بایستی که آن گنج است و جای گنج در ویرانه بایستی
2 به آسانی نشاید زین دوره پی برد بر مقصد ره دیگر میان کعبه و بتخانه بایستی
3 به دل دادند شوق و ناله این را سوختن آن را که گل را عندلیب و شمع را پروانه بایستی
4 سر زلف دلاویز بتی زان دام دلها شد که زنجیری به پای این دل دیوانه بایستی
1 ای صافتر تو را ز هر آئینه سینهای آرد مگر در آینه رویت قرینهای
2 مایل به رحم شد فلک کینهجو به من با من ولی هنوز تو در فکر کینهای
3 خورشید اگر چه شاه سپهر است لیک هست در خیل بندگان کمینت کمینهای
4 اهل هوس چو ما به تو مایل ولی کجا دارد صفای آینه هر آبگینهای؟
1 آن کز دل خود ندیده باشی رحم است اگر شنیده باشی
2 ترسم که زخود گذشته باشم وقتی به سرم رسیده باشی
3 یا رب چه بود در او به جز مهر حسنی که نیافریده باشی؟
4 بی طاقتی دل ای دل دوست هنگام وصال دیده باشی
1 با رقیب ای سست پیمان نرد الفت باختی تا مرا در ششدر رشک رقیب انداختی
2 سوختی از آتش غیرت دل عشاق را ساختی با غیر و کار عاشقان را ساختی
3 تا که را خواهی هلاک از درد رشک من که تو بی سبب در بزم وصل امشب مرا بنواختی
4 قدر سرو و گل شکستی تا تو در بستان حسن رخ چو گل افروختی قامت چو سرو افراختی
1 یار من یار کسی گشته و دلدار کسی چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
2 خار خاریش نه زین خار که بر دل دارم که نرفته است به پای گل من خار کسی
3 نکند ار چه دل آزار من آزار کسان که دل آزرده نگشته است ز آزار کسی
4 دیده دیدار کسی دیده که الحق نسزد که دگر باز کنم دیده بدیدار کسی
1 کس ای نا مهربان یاران جانی کشد آنگه به جرم مهربانی
2 رقیبان را امین خویش دانی ندانی ناید از گرگان شبانی
3 بدید از حلقه های زلف رویت چنان کز ظلمت آب زندگانی
4 بهای بوسه جان گیرد، فروشد متاع این چنین را رایگانی
1 که گفت مشک سیه را قرین ماه کنی؟ چو خال عارض خود روز من سیاه کنی
2 فغان که داد دل خود نخواهد از تو کسی گهی که گوش به فریاد دادخواه کنی
3 به همرهی رقیب از بر تو میگذرم به این وسیله مگر سوی من نگاه کنی
4 به اشتباه من از غیر اگر بتابی رخ چه می شود که مرا با وی اشتباه کنی
1 هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی آخر از آن جماعتم انگار ساعتی
2 دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست ما را جز این به چیز دگر استطاعتی
3 بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی
4 از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی
1 خضر آب زندگی خواست من وصل یار جانی کاین عیش جاودان به زه آن عمر جاودانی
2 در لعل یار پیداست پیوسته بی کم و کاست اسکندر آنچه میخواست از آب زندگانی
3 تا نه زرنگ زردم آگه شوی ز دردم از خون دیده کردم رنگ خود ارغوانی
4 گفتا: چو دادم آن را از بهر بوسه جان را کس گنج رایگان را داده است رایگانی
1 مکن تکیه زنهار تا میتوانی به عهد جوانان به عهد جوانی
2 کی آوردمی تاب این سست مهری؟ نمی بود اگر با من این سخت جانی
3 نه چندان به عشاق الفت نه دوری نه پر ساده لوحی نه پر بد گمانی
4 مده تاج درویشی و کنج عزلت به تاج فریدون و ملک کیانی