1 همین تا از نگاهی بیقرارم میتوان کردن ز وصل خویش فکری هم به حالم میتوان کردن
2 سگانش را نکرد از الفت من منع پنداری نمیداند چه سان بیاعتبارم میتوان کردن
3 چنین کز من ز خلف وعده داری شرم ار یک ره وفای وعده چون خود شرمسارم میتوان کردن
4 ز کشتن کردیم گر ای جفاجو ناامید از خود به زخم ناوکی امیدوارم میتوان کردن
1 به زلف او همه دلهای دل فگاران بین به بی قرار دگر جای بی قراران بین
2 چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن به جای عارض گل روی گلعذاران بین
3 به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر گواه عهد گل و موسم بهاران بین
4 به گلشن آی و ز شوق عذار همچو گلت هزار ناله زهر گوشه از هزاران بین
1 ز خاک کویش ای دل گاهگاهی دیده روشن کن وگر ز آن هم نهای خرسند یاد از حسرت من کن
2 پی آسایش ای مرغ چمن در دام مسکن کن شوی هر گه که دل تنگ از اسیر یاد گلشن کن
3 به آن حالم که در دل داشت شوق دیدنش عمری کنون ای همدم از بالین من برخیز و شیون کن
4 به کیش دوستی منع رقیبان غایتی دارد که میگوید تمام خلق را با خویش دشمن کن
1 کس نگفت ای دل به این لیلی و شان نظاره کن همچو مجنون خویش را بر کوه و دشت آواره کن
2 سینه ی او را زچاک پیرهن نظاره کن همچو جیب جان من ناصح گریبان پاره کن
3 یا دلم را طاقتی یا رب کز آن بر ناید آه یا دلش را نرم از آهم چو سنگ خاره کن
4 یا مکش هر ساعتی صد بار ما را یا به ما آنچه خواهی کرد از جور و جفا یک باره کن
1 چند خونش رود از دیده ی نمناک برون؟ کاش از سینه رود این دل صد چاک برون
2 تو در اندیشه ی خون من و غافل که به حشر بر نیاید تن صد پاره ام از خاک برون
3 چاره ی جور تو بیباک ندانم ورنه آید آه دلم از عهده ی افلاک برون
4 ز آشیان من از اول گذرد هر بادی که ز گلزار تو آرد خس و خاشاک برون
1 بندد دل ار چنین خم مشکین کمند او ای صید دل مجوی خلاصی ز بند او
2 اندیشهای ز چشم بدش نیست زانکه هست دایم ز خال چهره بر آتش سپند او
3 اول به کشور دل من تاخت هر که کرد جولان به جلوهگاه نکوئی سمند او
4 گر زاهد آنچه گویدم از روی صدق هست در من چرا اثر نکند هیچ پند او
1 از اشک عاشقان که نماید به کوی تو گیرم که باد خاک من آرد به سوی تو
2 گر ترک خوی بد نکنی آه کآتشی یاز آه من فتد بجهان یا زخوی تو
3 ناصح دگر ز راه نصیحت نمی کند منعم ز دیدن تو مگر دیده روی تو
4 تا جستجوی تو نکند کس به بزم من هر سو کنم به هر که رسم جستجو ی تو
1 مقصود دو مدعای من آمد جفای تو نبود رضای مدعی از مدعای تو
2 خضر و من از حیات ابد بهره یافتیم او ز آب زندگی و من از خاک پای تو
3 در وصلت اشتداد به هجران تزاید است ای درد عشق چیست ندانم دوای تو؟
4 رفتی و از پیت من و خلقی، ولی ز ضعف من از قفای خلقی و خلق از قفای تو
1 غافل است آن که از دلم دل او گوبیندیش ز آه غافل او
2 کرده ام جا به بزم غیر که یار ناید از شرم من به محفل او
3 چون جرس دل فغان کند گویی بر شتر بسته اند محمل او
4 هم فلک بود خصم دل هم یار تا کدامند زین دو قاتل او
1 هر که کند منع من از روی تو کاش به بیند رخ نیکوی تو
2 تیغ به روی تو کشیده است لیک خون مرا ریخته ابروی تو
3 گریه ی خلق از تو ولی آب چشم خاک مرا میبرد از کوی تو
4 کرده عیان بر همه صید افگنی زخم دلم قوت بازوی تو