1 به آب دیده کنم سبز، خط ریحان را غبار کفر، لباس است حسن ایمان را
2 ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را
3 صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای که کافران نشناسند قدر قرآن را
4 زاشک، مردم چشم مرا زیانی نیست چه غم ز حادثه این خانمان به دوشان را
1 راه رفتن کس نفرماید ز پا افتاده را نیست تکلیفی ز عالم مردم آزاده را
2 گر ز ملک بیخودی زاهد خبر یابد شبی صبح ناگردیده با می می دهد سجاده را
3 چشم پوشیدن ز عالم، عالم امن است و بس کس برون از تن نمی آرد لباس مرده را
4 در لباس شعر، معنی لطف دیگر می دهد جلوه رنگین تر بود حسن درون پرده را
1 مصور چون به تصویر آورد موی میانش را چسان خواهد کشیدن با قلم مد بیانش را
2 دلم پیوسته از چین دو ابرویش حذر دارد که نتواند کشیدن غیر صانع کس کمانش را
3 کلالت نیست در نطقش سخن لیکن ز بیتابی چو بیرون می شود بوسیده می آید دهانش را
4 ز عین عالم نگردیده واقف حق نمی داند که کور از بی وقوفی ها یقین داند گمانش را
1 بیرون ز سینه طرح مینداز داغ را چشمی بد است رخنهٔ دیوار باغ را
2 در موسمی که لاله قدح پر ز خون کند حیف است بی شراب گذاری ایاغ را
3 بس جستجوی یار که کردم ز هر دیار دانسته کس نداد ز جانان سراغ را
4 روغن کشم ز نرگس بادام، شام هجر روشن کنم به یاد نگاهی چراغ را
1 نه همین طوق گلو حلقهٔ جام است اینجا گر همه موج شراب است که دام است اینجا
2 زله از خوان لئیمان چه بری بهر عیال جز ندامت که کشی بر تو حرام است اینجا
3 بندهٔ پیر خرابات شوم کز ره لطف کرمش بیشتر از خاص به عام است اینجا
4 مژه بر هم زدن و گریه و خون خوردن و آه سجده و قعده و تسبیح و قیام است اینجا
1 در فصل غیر یافته ام من وصال را یارب مباد فاصله این اتصال را
2 در خلوتی که بار نداری تو هم در او اول ببند با مژه راه خیال را
3 منمای چین جبهه به روی چو آفتاب بر هم مزن صفات جمال و جلال را
4 ای بی مثال آینه ها ساختی ز نور در قلب آدمی و نمودی مثال را
1 مردمی، فهم، ادا، ترس خدا، رحم بجا نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را
2 عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا
3 نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی چه غم از ظلمت عصیان چو تویی راهنما
4 اثر پیر شدن قطع هوا و هوس است کار شمشیر در این باب کند پشت دو تا
1 دست گیرید ساغر غم را پاس دارید خاطر هم را
2 تا ز خورشید گل عرق نکند کور سازید چشم شبنم را
3 قبلهٔ من شراب تلخ بیار چه کنم آب شور زمزم را
4 با چنین [وحشیی] چه سازد کس که به رم یاد می دهد رم را
1 تا کمند وحدت دل کرده ام موی تو را تکیه گاه خویش کردم طاق ابروی تو را
2 گر به صد پیراهن یوسف بپیچی باز هم با دماغ آشفتگی ها می برم بوی تو را
3 بی نیازی ها تو را از ناز هم بیگانه کرد خوب می دانم تو را طبع تو را خوی تو را
4 وحشی چشم تو الفت با کسی نگرفته است رام کی کس می تواند کرد آهوی تو را؟
1 تا شانه شد مشاطه گر آن زلف عنبربیز را پامال شد مشک خطا در زیر پا شبدیز را
2 با زاهد بیمار دل برگوی ز افلاطون خم صحت شود گر بشکند با جام می پرهیز را
3 گردون اگر بر هم خورد خورشید دیگرگون شود مگذار تا پیچد به هم آن زلف پرانگیز را
4 در صحبت چون و چرا کم گوی سر عشق را زینهار با خامان مده جام می لبریز را