1 مرا دردی است بی درمان که نی سر دارد و نی پا نه عرضش طول را ماند نه طولش عرض را همتا
2 کسی از درد من واقف تواند شد سر مویی که چون مویی شود در فکر درد بی سر و بی پا
3 دوای درد من درد است در دستی است درمانش که هرگز دست کس نگرفته الا همچو بودردا
4 نه جورش ظاهر و نی لطف پیدا نه عرض ظاهر نمی دانم چه در دل دارد این معشوق بی پروا؟
1 چو بو دهد صبحم به دست باد صبا به گردن نفس افتاده می روم از جا
2 قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
3 ز خاک تربت من بوی عشق می آید برند خاک مزار مرا عبیرآسا
4 بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
1 مردمی، فهم، ادا، ترس خدا، رحم بجا نازم آن چشم سیاه تو که دارد همه را
2 عشقبازی و فقیری و جنون و غم یار دارم اینها همه را شکر خدا، نام خدا
3 نیست باکی ز حوادث چو تو یاور باشی چه غم از ظلمت عصیان چو تویی راهنما
4 اثر پیر شدن قطع هوا و هوس است کار شمشیر در این باب کند پشت دو تا
1 نه همین طوق گلو حلقهٔ جام است اینجا گر همه موج شراب است که دام است اینجا
2 زله از خوان لئیمان چه بری بهر عیال جز ندامت که کشی بر تو حرام است اینجا
3 بندهٔ پیر خرابات شوم کز ره لطف کرمش بیشتر از خاص به عام است اینجا
4 مژه بر هم زدن و گریه و خون خوردن و آه سجده و قعده و تسبیح و قیام است اینجا
1 به رخ مهر جهان آرا به گیسو چون شب یلدا به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
2 فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
3 بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
4 در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
1 گداخت سیم وش آن شوخ سیمبر ما را به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را
2 چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را
3 چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟ چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را
4 چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر فکند تا نظر، افکند از نظر ما را
1 الهی حل مگردان تا قیامت مشکل ما را مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
2 خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
3 به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب مبادا غم در این وادی زند ره، محمل ما را
4 نمی خواهیم در محشر بهای خون خود از کس همان کن روبرو یک بار با ما قاتل ما را
1 سودم به خاک پایش روی نیاز خود را فارغ شدم ز دنیا کردم نماز خود را
2 هرگز نمی کند شمع دیگر چراغ روشن پروانه گر نماید سوز و گداز خود را
3 سرچشمهٔ بقا را با زلف او چه نسبت کی می دهم به حیوان عمر دراز خود را
4 رفتیم تا سر خم لبریز شکوه دیدیم کردیم با صراحی افشای راز خود را
1 حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را بیهوده وانکردم قفل دهان خود را
2 در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم چون غنچه وانکردم راز نهان خود را
3 هر کس قدم بیارد این خانه خانهٔ اوست دایم چو خود شمردم من میهمان خود را
4 یکسان حساب کردم آینده را به ماضی نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را
1 عشق عالمسوز ما بر هم زند تدبیر را جذبهٔ سرشار ما از هم کند زنجیر را
2 بسکه شورش در دماغ طفل ما جا کرده است باز در پستان مادر می کند خون شیر را
3 گاه در عین جلا بر شعله می پیچد چو دود می برد از نالهٔ ما آه ما تأثیر را
4 نیست بیجا در شکنج زلف، دل را جستجو کعبه رو بیهوده کی سر می کند شبگیر را