1 مردم از افسردگی ای بخت چشمی باز کن گریه را آگاه گردان، ناله را آواز کن
2 ای که می بخشی به گلچینان کلید باغ را اول این قفل گره از بال بلبل باز کن
1 دیده از صورتپرستی بسته بود آیینهام نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینهام
1 تیغ کوه همتم، دامن ز صحرا می کشم می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
2 تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب چون سبو تا دست بر تن هست صهبا می کشم
1 آثار عشق در دل چون سنگ من نماند در بیستون من اثر از کوهکن نماند
2 تا رنگ من شکسته خود را درست کرد گلگونه در بساط سهیل یمن نماند
1 رنگ من کرده به بال و پر عنقا پرواز نیست ممکن که به چندین بط می آید باز
2 می شود صاحب آوازه ز یکدستی، شعر این چه حرف است که یک دست ندارد آواز؟
1 یکی هزار شد از عشق ناتمامی من ز آفتاب قیامت فزود خامی من
2 کمال چون مه نو بوته گدازم شد به از تمامی من بود ناتمامی من
1 لب تشنه تو، سوخته ای نیست نباشد شاد از تو غم اندوخته ای نیست نباشد
2 اندیشه زلف تو چو عزم سفر هند در هیچ دل سوخته ای نیست نباشد
1 نمی آیی، نمی خوانی، نمی جویی خبر از من خدا ناکرده در دل رنجشی داری مگر از من؟
2 بگو تا گریه را دامان کوشش بر کمر بندم اگر بر دل غباری داری ای روشن گهر از من
1 مژگان من ز اشک دمی بی گهر نبود این شاخ بی شکوفه لخت جگر نبود
2 آیینه ات ز دود خط آخر سیاه شد خط بر زمین کشیدن ما بی اثر نبود
1 اگر ز تیغ کند روزگار افسر تو برون نمی رود این باد نخوت از سر تو
2 ز سرکشی تو نبینی به زیر پا، ورنه به لای نفی بنا کرده اند پیکر تو