1 زهی عذار تو آیینه دار حیرانی عرق به روی تو واله چو چشم قربانی
2 ز خط سبز، پریزاد می کند تسخیر لب عقیق تو چون خاتم سلیمانی
3 ز لنگر تو فلک نقطه ای است پا بر جا ز شوخی تو زمین کشتیی است طوفانی
4 به جلوه گاه تو خورشید چون نظربازان نهاده است به دیوار، پشت حیرانی
1 دگربار از جلوس شاه دوران دو چندان شد نشاط اهل ایران
2 نشست از نو خدیو هفت اقلیم مربع بر سریر چار ارکان
3 ز روزافزونی اقبال و دولت صفی الله، شد سلطان سلیمان
4 به دولت تکیه زد بر مسند جم سلیمان خاتم فرمانروایان
1 هزار شکر که گوهر فروز جاه و جلال به خانه شرف آمد به دولت و اقبال
2 ز درد سال غباری که داشت جام سپهر به صاف کرد مبدل محول الاحوال
3 چو زلف رو به درازی نهاد روز نشاط چو خال پای به دامن کشید شام ملال
4 ایاز شب را، ز اقبال عاقبت محمود برید زلف به شمشیر ذوالفقار مثال
1 سرمه چشم ملایک شد غبار اصفهان از وجود فایض الجود شهنشاه زمان
2 شاه عباس بلند اقبال کز پیشانیش می توان دید اختر صاحبقرانی را عیان
3 سایه لطف خدا کز آفتاب رایتش غوطه زد روی زمین در سایه امن و امان
4 آنچنان کز معنی سنجیده یابد لفظ قدر پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان
1 خاکیان را از فلک امید آسایش خطاست آسمان با این جلالت گوی چوگان قضاست
2 پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان نوش این غمخانه را چاشنی زهر فناست
3 ساحلی گر دارد این دریا لب گورست و بس هست اگر کامی درین ویرانه کام اژدهاست
4 داغ ناسورست هست این خانه را گر روزنی آه جانسوزست اگر شمعی درین ماتم سراست
1 روی در برج شرف آورد دیگر آفتاب کرد ازین تحویل عالم را مسخر آفتاب
2 کشور ایجاد را از ماه تا ماهی گرفت بر حمل از حوت شد تا سایه گستر آفتاب
3 از تطاول تیغ بر زلف ایاز شب کشید عاقبت محمود شد از عدل دیگر آفتاب
4 کرد در بر جوشن داودی از ابر بهار وز ریاحین هر طرف انگیخت لشکر آفتاب
1 اقبالمند آن که به تأیید کردگار در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار
2 تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار
3 آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار
4 شهباز دلربای سخاوت به روی دست در پهن دشت سینه مردم کند شکار
1 زهی ز چین جبین آیه آیه سوره نور ز خال تازه کن داغهای لاله طور
2 نگه به گوشه چشم تو موج بر لب جام عرق به چهره صاف تو می به جام بلور
3 تو چون برهنه شوی گل ز شرم آب شود تو چون میان بگشایی کمر نبندد مور
4 هزار لاله خون بر زمین گل بچکد دم مسیح کند گر به غنچه تو عبور
1 مردم به زرق طره دستار می روند خرمهره اند و در پی افسار می روند
2 در کوچه های شهر چرا خون نمی رود؟ زینسان که خلق روی به دیوار می روند
3 خلق ظلوم مرکب غول ضلالتند نبود عجب اگر نه بهنجار می روند
4 در سنگ خاره جای کند نقش پایشان از بار حرص بس که گرانبار می روند
1 تذرو بال فشان گردد از غبار بسنت رود بهار به گرد از گل عذار بسنت
2 گذشت فصل خزان شکسته رنگیها رسید موسم رنگین نوبهار بسنت
3 بهار با همه سامان بی نیازی رنگ کند گدایی رنگ از گل عذار بسنت
4 چه نقش های تماشا فریب زد بر آب به روی خاک بماناد نوبهار بسنت