1 بر سپهر نیکویی رویش چو مه خرمن زده است آتش عشق آن مه خرمن زده در من زده است
2 نام من در عشق او گشته است خرمن سوخته تا سر زلفش ز عنبر گرد مه خرمن زده است
3 کوته است از دامن عقل و صبوری دست من تا مرا سودای آن مه دست در دامن زده است
4 عشق شورانگیز او زد راه دین و دل مرا گرچه او را دوست خواندم زخم چون دشمن زده است
1 آن باده را که گونه بیجاده آمده است بویش چو بوی سوسن آزاده آمده است
2 رنگ گل و گلاب نسیم بهشت یافت گویی که از بهشت فرستاده آمده است
3 بیجاده رنگ باده و بیجاده لب حریف بیجاده پیش خدمت بیجاده آمده است
4 پر کن قدح که در سر من باد عاشقی است با باد عشقم آرزوی باده آمده است
1 باد سحری طرب فزاید غم از دل غمکشان زداید
2 بادی که به صبحدم برآید بی باده مرا طرب فزاید
3 دل در بر من بدو شتابد جان در تن من بدو گراید
4 گر جان برمش به هدیه زیبد ور دل دهمش به تحفه شاید
1 می خوارگان که باده ز رطل گران خورند رطل گران ز بهر غم بی کران خورند
2 رطل گران برد ز دل اندیشه گران درخور بود که باده ز رطل گران خورند
3 در باده رنگ عارض معشوق دیده اند رطل گران به قوت و نیروی آن خورند
4 جان است جنس باده و باده است جنس جان از بهر جان و راحت او جنس جان خورند
1 گرچه رخش همیشه حکایت ز مه کند مه چون جمال صورت او دید خه کند
2 تا برمه دو هفته ز دیبه کله نهاد مه با فلک همی گله آن کله کند
3 گر عارضش به نور کند روز را سپید شب را همیشه ظلمت زلفش سیه کند
4 تایب که قصد دیدن او کرد، در زمان از توبه باز گردد و قصد گنه کند
1 هر که معشوق محتشم دارد دلبر و کام دل به هم دارد
2 روی نیکوش محتشم کرده است کار معشوق محتشم دارد
3 زلف جادوش صبر من بر بود زلف او جادویی چه کم دارد
4 روی چون چشم او دژم دارم زلف چون پشت من به خم دارد
1 آن عهد و وفای ما کجا شد از هر دو دلت چرا جدا شد
2 دی عادت تو همه وفا بود امروز چرا همه جفا شد
3 بر لشکر حسن، پادشاهی چونین شود آنکه پادشا شد
4 تا تو بشدی بشد قرارم معلوم نمی شود کجا شد
1 دیده که رخ و زلف تو از دور ببیند بر روز منور شب دیجور ببیند
2 در ظلمت زلفین تو رخسار تو نور است پر نور شود دیده که آن نور ببیند
3 عاشق که به کویت گذرد خلد ببیند دیده که به رویت نگرد حور ببیند
4 از رنج شفا یابد و رنجور نماند گر روی تو را مردم رنجور ببیند
1 چشم من بی روی تو روشن مباد روی تو جز پیش چشم من مباد
2 سوسن آزاد خاک پای توست ور نباشد در جهان سوسن مباد
3 این دل مسکین بی آرام من جز به زیر زلف تو مسکن مباد
4 وین تن رنجور و جان خسته را در جهان جز کوی تو معدن مباد
1 دلم بی روی تو خرم نباشد چو دلبر نیست دل بی غم نباشد
2 اسیرم غمگین ازآنم اسیر عشق را غم کم نباشد
3 به بوسی مرهمی نه بر دل من شفای خسته جز مرهم نباشد
4 مراگویی که دل در عشق خوش دار خوشی و عاشقی با هم نباشد