عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همیگفت: ای خداوند ببخشای! وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. ,
2 روی بر خاک عجز میگویم هر سحرگه که باد میآید
3 ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد میآید
یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفتهاند؟ ,
گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم. ,
3 هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار
4 ور ندانی که در نهانش چیست محتسب را درون خانه چه کار
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. گفتم: این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن، که من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. ,
2 اِنْ لمْ اَکُن راکِب المواشی اَسعی لَکم حامِلَ الغواشی
یکی زآن میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی -به صورت درویشان برآمده- خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد. ,
4 چه دانند مردم که در خانه کیست نویسنده داند که در نامه چیست
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. ,
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته. ,
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند. ,
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی. ,
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند. ,
2 ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی کاین ره که تو میروی به ترکستان است
چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید. ,
4 ای هنرها گرفته بر کف دست عیبها بر گرفته زیر بغل
درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همیمالید و میگفت: یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید. ,
2 عذر تقصیر خدمت آوردم که ندارم به طاعت استظهار
3 عاصیان از گناه توبه کنند عارفان از عبادت استغفار
عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت، من بنده امید آوردهام نه طاعت و به دریوزه آمدهام نه به تجارت. ,
دزدی به خانه پارسایی در آمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود. ,
2 شنیدم که مردان راه خدای دل دشمنان را نکردند تنگ
3 تو را کی میسر شود این مقام که با دوستانت خلاف است و جنگ
مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند. ,
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد. ,
مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی. پرسیدندش که شکر چه میگویی؟ گفت: شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی. ,
3 گر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
4 گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد کاو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق در آمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همیساخت. پایش بلغزید و به حوض در افتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت. ,
چون از نماز بپرداختند یکی از اصحاب گفت: مرا مشکلی هست اگر اجازت پرسیدن است. ,
گفت: آن چیست؟ ,
گفت: یاد دارم که شیخ به روی دریای مغرب برفت و قدمش تر نشد. امروز چه حالت بود که در این قامتی آب از هلاک چیزی نماند؟! ,
یکی را از بزرگان به محفلی اندر همیستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند. ,
سر بر آورد و گفت: من آنم که من دانم. ,
3 کُفَیتَ اَذیً یا مَن یَعُدُّ مَحاسنی علانیَتی هذا ولم تدرِ ما بَطَنَ
4 شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش