طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ و مأوای خود ساخته. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همیکردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد. ,
2 درختی که اکنون گرفتهست پای به نیروی شخصی برآید ز جای
3 و گر همچنان روزگاری هلی به گردونش از بیخ بر نگسلی
4 سر چشمه شاید گرفتن به بیل چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت. ,
2 بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید
3 امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید
4 کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. ,
بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد به گوشهای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید. ,
3 ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
4 حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر. ,
الشاةُ نَظیفَةٌ وَ الفیلُ جیفَةٌ. ,
3 اقلُّ جِبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا
4 آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری به ابلهی فربه
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا ,
2 بالای سرش ز هوشمندی میتافت ستاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفتهاند توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند ,
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست ,
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند. ,
2 هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
3 بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
باری به مجلس او در کتاب شاهنامه همیخواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه برو مملکت مقرر شد گفت آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت گفت ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه میکنی مگر سر پادشاهی کردن نداری ,
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند ,
2 از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
3 از آن مار بر پای راعی زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
4 نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همیگردید و نظر میکرد. سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است. ,
2 بس نامور به زیر زمین دفن کردهاند کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
3 وآن پیر لاشه را که سپردند زیر گل خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
4 زندهست نام فرّخ نوشیروان به خیر گر چه بسی گذشت که نوشیروان نماند
پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفتهاند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید. ,
2 وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیز
3 اذا یئِسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ کَسَنَّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلی الکلبِ
ملک پرسید چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند همی گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ. ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنهانگیز. ,
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت. ,
2 بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فراز آید
3 امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک امید نیست که عمر گذشته باز آید
4 کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید