ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت ,
2 ماری تو که هر که را ببینی بزنی یا بوم که هر کجا نشینی بکنی
3 زورت ار پیش میرود با ما با خداوند غیب دان نرود
4 زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّ و جلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی. ,
2 گر نه امید و بیم راحت و رنج پای درویش بر فلک بودی
3 ور وزیر از خدا بترسیدی همچنان کز ملک، ملک بودی
غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفتهاند هر که خدای را عزّ و جلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد ,
2 آتش سوزان نکند با سپند آنچه کند دود دل دردمند
سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر باربر به که شیر مردم در ,
4 مسکین خر اگر چه بی تمیز است چون بار همیبرد عزیز است
یکی از وزرا به زیردستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی. ,
اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد. ,
همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سیرت خوبش به افواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت. ,
صاحبدلی بر این اطلاع یافت و گفت: ,
شیّادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همیآیم و قصیدهای پیش ملک برد که من گفتهام. ,
نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم! معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه، پس او شریف چگونه صورت بندد؟!، و شعرش را به دیوان انوری در یافتند. ,
ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ در هم چرا گفت. ,
گفت: ای خداوند روی زمین یک سخنت دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم. ,
هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت: به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیسترین بندگان. ,
سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر به وی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفهای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بایستی کاشتن! ,
3 اگر روزی به دانش در فزودی ز نادان تنگ روزی تر نبودی
4 به نادانان چنان روزی رساند که دانا اندر آن عاجز بماند
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پرهٔ بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخر الجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. ,
2 تو گویی تا قیامت زشترویی بر او ختم است، و بر یوسف نکویی
چنان که ظریفان گفتهاند: ,
4 شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. ,
باری این توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ ,
گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن. ,
4 به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر
با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم. ,
زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند. ,
یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم. ,
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. ,
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد، گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزّ و جل برداشت. ,
گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟! ,
3 اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست