یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنّون بگریست و گفت: اگر من خدای را عزّ و جلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی. ,
2 گر نه امید و بیم راحت و رنج پای درویش بر فلک بودی
3 ور وزیر از خدا بترسیدی همچنان کز ملک، ملک بودی
پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد. گفت: ای ملک به موجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند. ,
2 دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
3 پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد در گردن او بماند و بر ما بگذشت
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او در گذشت. ,
وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همیکردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همیزدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد. ,
بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد. ,
وزیران در نهانش گفتند: رای ملک را چه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم؟ ,
گفت: به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم. ,
شیّادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همیآیم و قصیدهای پیش ملک برد که من گفتهام. ,
نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم! معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه، پس او شریف چگونه صورت بندد؟!، و شعرش را به دیوان انوری در یافتند. ,
ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ در هم چرا گفت. ,
گفت: ای خداوند روی زمین یک سخنت دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم. ,
یکی از وزرا به زیردستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی. ,
اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد. ,
همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سیرت خوبش به افواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت. ,
صاحبدلی بر این اطلاع یافت و گفت: ,
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. ,
هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ ,
یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. ,
هارون گفت: ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم. ,
با طایفهٔ بزرگان به کشتی در نشسته بودم. ,
زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی در افتادند. ,
یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم. ,
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. ,
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. ,
باری این توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ ,
گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن. ,
4 به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد، گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزّ و جل برداشت. ,
گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟! ,
3 اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست که زندگانی ما نیز جاودانی نیست