هر که با من بدست و با تو نکو از سعدی شیرازی مفرد 61
1. هر که با من بدست و با تو نکو
دل منه بر وفای صحبت او
...
1. هر که با من بدست و با تو نکو
دل منه بر وفای صحبت او
...
1. صاحبدل نیک سیرت علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه
...
1. کرم به جای فروماندگان چو نتوانی
مروتست نه چندانکه خود فرومانی
...
1. ز خیرت خیر پیش آید، بکن چندانکه بتوانی
مکافات بدی کردن، نمیگویم تو خود دانی
...
1. اگر بریان کند بهرام، گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری
...
1. نداند آنکه درآورد دوستان از پای
که بیخلاف بجنبند دشمنان از جای
...
1. این باد و بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی
...
1. آن گوی که طاقت جوابش داری
گندم نبری به خانه چون جو کاری
...
1. مردی نه به قوتست و شمشیرزنی
آنست که جوری که توانی نکنی
...
1. به پارسایی و رندی و فسق و مستوری
چو اختیار به دست تو نیست معذوری
...
1. چو نفس آرام میگیرد چه در قصری چه در غاری
چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری
...
1. شمع کز حد به در بیفروزی
بیم باشد که خانمان سوزی
...