1 جایی نرسد کس به توانایی خویش الا تو چراغ رحمتش داری پیش
1 شمع کز حد به در بیفروزی بیم باشد که خانمان سوزی
1 بشنو که من نصیحت پیران شنیدهام پیش از تو خلق بوده و بعد از تو بودهاند
1 بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود مقبل آن نیست که در حال بمیرد مولود
1 یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
1 نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد
1 آن گوی که طاقت جوابش داری گندم نبری به خانه چون جو کاری
1 بزرگی نماند بر آن پایدار که مردم به چشمش نمایند خوار
1 کرم به جای فروماندگان چو نتوانی مروتست نه چندانکه خود فرومانی
1 این بار نه بانگ چنگ و نای و دهلست کاین بار شکار شیر و جنگ مغلست