1 شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان
2 که خاطر نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش
3 نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس
4 نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند
1 ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده هامون و دریا بسی
2 عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم
3 جهان گشته و دانش اندوخته سفر کرده و صحبت آموخته
4 به هیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
1 شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان
2 که خاطر نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش
3 نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس
4 نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند
1 ز دریای عمان برآمد کسی سفر کرده هامون و دریا بسی
2 عرب دیده و ترک و تاجیک و روم ز هر جنس در نفس پاکش علوم
3 جهان گشته و دانش اندوخته سفر کرده و صحبت آموخته
4 به هیکل قوی چون تناور درخت ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
1 شنیدم که فرماندهی دادگر قبا داشتی هر دو روی آستر
2 یکی گفتش ای خسرو نیکروز ز دیبای چینی قبایی بدوز
3 بگفت این قدر ستر و آسایش است وز این بگذری زیب و آرایش است
4 نه از بهر آن میستانم خراج که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
1 نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست وگر خون به فتوی بریزی رواست
2 که را شرع فتوی دهد بر هلاک الا تا نداری ز کشتنش باک
3 وگر دانی اندر تبارش کسان بر ایشان ببخشای و راحت رسان
4 گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟
1 شنیدم که فرماندهی دادگر قبا داشتی هر دو روی آستر
2 یکی گفتش ای خسرو نیکروز ز دیبای چینی قبایی بدوز
3 بگفت این قدر ستر و آسایش است وز این بگذری زیب و آرایش است
4 نه از بهر آن میستانم خراج که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
1 شنیدم که دارای فرخ تبار ز لشکر جدا ماند روز شکار
2 دوان آمدش گلهبانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش
3 مگر دشمن است این که آمد به جنگ ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
4 کمان کیانی به زه راست کرد به یک دم وجودش عدم خواست کرد
1 در اخبار شاهان پیشینه هست که چون تکله بر تخت زنگی نشست
2 به دورانش از کس نیازرد کس سبق برد اگر خود همین بود و بس
3 چنین گفت یک ره به صاحبدلی که عمرم به سر رفت بی حاصلی
4 بخواهم به کنج عبادت نشست که دریابم این پنج روزی که هست
1 یکی از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
2 که بودش نگینی در انگشتری فرو مانده در قیمتش جوهری
3 به شب گفتی از جرم گیتی فروز دری بود از روشنایی چو روز
4 قضا را درآمد یکی خشک سال که شد بدر سیمای مردم هلال