1 آن یار که عهد دوستاری بشکست میرفت و منش گرفته دامان در دست
2 میگفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
1 وه وه که قیامتست این قامت راست با سرو نباشد این لطافت که تراست
2 شاید که تو دیگر به زیارت نروی تا مرده نگوید که قیامت برخاست
1 گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
2 غیرت نگذاردم که نالم به کسی تا خلق ندانند که منظور من اوست
1 روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت
2 دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
1 آن ماه که گفتی ملک رحمانست این بار اگرش نگه کنی شیطانست
2 رویی که چو آتش به زمستان خوش بود امروز چو پوستین به تابستانست
1 سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست
2 هر جا که بنفشهای ببینم گویم مویی ز سرت باد به صحرا بردست
1 گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد به درشتی که دروست
2 بالله بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست
1 شبها گذرد که دیده نتوانم بست مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
2 باشد که به دست خویش خونم ریزی تا جان بدهم دامن مقصود به دست
1 غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست
2 فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟
1 گر زحمت مردمان این کوی از ماست یا جرم ترش بودن آن روی از ماست
2 فردا متغیر شود آن روی چو شیر ما نیز برون شویم چون موی از ماست