هر ساعتم اندرون بجوشد از سعدی شیرازی رباعی 1
1. هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
وآگاهی نیست مردم بیرون را
1. هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
وآگاهی نیست مردم بیرون را
1. عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
1. ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
1. چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحمل است و سر پیش انداخت
1. دل میرود و دیده نمیشاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
1. روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
1. صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
1. آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
1. شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
1. هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
1. گر زحمت مردمان این کوی از ماست
یا جرم ترش بودن آن روی از ماست
1. وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست