1 هر ساعتم اندرون بجوشد خون را وآگاهی نیست مردم بیرون را
2 الا مگر آنکه روی لیلی دیدهست داند که چه درد میکشد مجنون را
1 عشاق به درگهت اسیرند بیا بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
2 هر جور و جفا که کردهای معذوری زآن پیش که عذرت نپذیرند بیا
1 ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
2 مانند تو آدمی در آباد و خراب باشد که در آیینه توان دید و در آب
1 چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت درمانش تحمل است و سر پیش انداخت
2 یا ترک گل لعل همی باید گفت یا با الم خار همی باید ساخت
1 دل میرود و دیده نمیشاید دوخت چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
2 پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت آن سوخت که شمع را چنین میافروخت
1 روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت
2 دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟
1 صد بار بگفتم به غلامان درت تا آینه دیگر نگذارند برت
2 ترسم که ببینی رخ همچون قمرت کس باز نیاید دگر اندر نظرت
1 آن یار که عهد دوستاری بشکست میرفت و منش گرفته دامان در دست
2 میگفت دگرباره به خوابم بینی پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
1 شبها گذرد که دیده نتوانم بست مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
2 باشد که به دست خویش خونم ریزی تا جان بدهم دامن مقصود به دست
1 هشیار سری بود ز سودای تو مست خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
2 بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست