غزلیات در دیوان اشعار سعدی شیرازی

اوّلِ دفتر به نامِ ایزدِ دانا
صانعِ پروردگارِ حیِّ توانا
اکبر و اعظم خدایِ عالَم و آدم
صورتِ خوب آفرید و سیرتِ زیبا
از درِ بخشندگیّ و بنده‌نوازی
مرغْ هوا را نصیب و ماهیْ دریا
قسمتِ خود می‌خورند مُنعِم و درویش
روزیِ خود می‌بَرند پشّه و عَنقا
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا
از برِ یار آمده‌ای، مرحبا!
قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح
مرغِ سلیمان چه خبر از سبا
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا
از درِ صلح آمده‌ای یا خِلاف
با قدمِ خوف رَوم یا رَجا
روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
چون می روشن° در آبگینهٔ صافی
خویِ جمیل° از جمالِ روی تو پیدا
هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بی‌حاصل است خوردن مستسقی آب را
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتاده‌ام کاو بُگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقدِ سیم‌تن
آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را
می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را