1 اوّلِ دفتر به نامِ ایزدِ دانا صانعِ پروردگارِ حیِّ توانا
2 اکبر و اعظم خدایِ عالَم و آدم صورتِ خوب آفرید و سیرتِ زیبا
3 از درِ بخشندگیّ و بندهنوازی مرغْ هوا را نصیب و ماهیْ دریا
4 قسمتِ خود میخورند مُنعِم و درویش روزیِ خود میبَرند پشّه و عَنقا
1 روی تو خوش مینماید آینهٔ ما کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
2 چون می روشن° در آبگینهٔ صافی خویِ جمیل° از جمالِ روی تو پیدا
3 هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت از تو نباشد به هیچ روی شکیبا
4 صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
1 ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا از برِ یار آمدهای، مرحبا!
2 قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح مرغِ سلیمان چه خبر از سبا
3 بر سرِ خشم است هنوز آن حریف یا سخنی میرود اندر رضا
4 از درِ صلح آمدهای یا خِلاف با قدمِ خوف رَوم یا رَجا
1 اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسر نمیشود ما را
2 تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
3 بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
4 به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی چرا نظر نکنی یار سروبالا را
1 وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را
2 امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
3 دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
4 روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی بنگر که لذت چون بود محبوب خوشآواز را
1 پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
2 قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد سستعهدی که تحمل نکند بار جفا را
3 گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
4 گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
1 وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
2 یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
3 مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق دوستان ما بیازردند یار خویش را
4 همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر مرهمی بر دل نهد امیدوارِ خویش را
1 شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را
2 ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند که احتمال نماندست ناشکیبا را
3 گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را
4 چنین جوان که تویی برقعی فروآویز و گر نه دل برود پیر پای برجا را
1 ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
2 من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
3 هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
4 من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
1 گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فروهلد به جمال آفتاب را
2 گویی دو چشم جادوی عابدفریب او بر چشم من به سحر ببستند خواب را
3 اول نظر ز دست برفتم عنان عقل وان را که عقل رفت چه داند صواب را
4 گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق بیحاصل است خوردن مستسقی آب را