1 جز حادثه هرگز طلبم کس نکند یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
2 ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
1 ... ...
2 بفنود تنم بر درم و آب و زمین دل بر خرد و علم به دانش بفنود
1 نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود حال من از اقبال تو فرخنده شود
2 وز غیر تو هر جا سخن آید به میان خاطر به هزار غم پراگنده شود
1 آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر ترسنده، ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
2 دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر
1 هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر بیدستانیست این ریاض به دو در
2 بیهوده ممان که باغبانت به قفاست چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر
1 چون کشته ببینیام، دو لب گشته فراز از جان تهی این قالب فرسوده به آز
2 بر بالینم نشین و میگوی بناز: کای من تو بکشته و پشیمان شده باز
1 در جستن آن نگار پر کینه و جنگ گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
2 شد دست ز کار و رفت پا از رفتار آن، بس که به سر زدیم و این، بس که به سنگ
1 بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
2 این غم که مراست، کوه قاف است، نه غم آن دل که تو راست، سنگ خاراست، نه دل
1 واجب نبود به کس بر، افضال و کرم واجب باشد هر آینه شکر نعم
2 تقصیر نکرد خواجه در ناواجب من در واجب چگونه تقصیر کنم؟
1 یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم چون دست زنان مصریان کرد دلم
2 ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم امروز نشانهٔ غمان کرد دلم