شوری نهچنان گرفت از رضیالدین آرتیمانی غزل 1
1. شوری نهچنان گرفت ما را
کز دست توان گرفت ما را
...
1. شوری نهچنان گرفت ما را
کز دست توان گرفت ما را
...
1. زهی طروات حسن و کمال نور و صفا
که از جمال تو بیناست چشم نابینا
...
1. آنچنان داده عشق جوش مرا
که ز سر رفته عقل و هوش مرا
...
1. نقابی بر افکن ز پی امتحان را
که تا بینی از جان لبالب جهان را
...
1. چون مهر بر آی بام و ایوان را
بگداز چو موم سنگ و سندان را
...
1. خون شد دل پاره پارهٔ ما
مردیم و نکرد چٰارهٔ ما
...
1. جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
...
1. داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است
که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
...
1. بهشت است آن ندانم یا بهار است
غلط کردم غلط، دیدار یار است
...
1. کسی که در رهش از پا و سر خبردار است
نه عاشق است که در بند کفش و دستار است
...
1. چشم من چون به روی او باز است
در ندانم که بسته یا باز است
...
1. مهر بر روی یار باخته رنگ است
ماه پس از حسن آن نگار به تنگ است
...