1 شوری نهچنان گرفت ما را کز دست توان گرفت ما را
2 ما هیچ گرفتهایم از او او هیچ از آن گرفت ما را
3 هر گه بتو عرض حال کردیم در حال زبان گرفت ما را
4 درد دل ما نمیکنی گوش درد دل از آن گرفت ما را
1 زهی طروات حسن و کمال نور و صفا که از جمال تو بیناست چشم نابینا
2 کدام خوب علم گشت در جهان به وفا تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا
3 بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما
4 زدودهاند حریفان ز دل غم کم و بیش بریدهاند زبان غازیان ز چون و چرا
1 آنچنان داده عشق جوش مرا که ز سر رفته عقل و هوش مرا
2 عقل کلی شده فراموشم بسکه مالیده عشق گوش مرا
3 نه چنانم ز مستی دوشین که کشیدن توان به دوش مرا
4 در خروشم ز شور چون دریا نتوان ساختن خموش مرا
1 نقابی بر افکن ز پی امتحان را که تا بینی از جان لبالب جهان را
2 چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی برقص اندر آری زمین و زمان را
3 بروی زمین مهروار ار بخندی بزیر زمین درکشی آسمان را
4 من از حسرت رویش از هوش رفتم خدایا شکیبی تماشاکنان را
1 چون مهر بر آی بام و ایوان را بگداز چو موم سنگ و سندان را
2 امشب مه چارده ز خورشیدم شرمنده نشد ببین تو عرفان را
3 در سینه هزار چاکم افزون شد تا دیدهام آن چاک گریبان را
4 بنگر که بهم چگونه میجوشند آن آتش لعل و آب حیوان را
1 خون شد دل پاره پارهٔ ما مردیم و نکرد چٰارهٔ ما
2 دادیم به کفر زلفش ایمان شاید که شود کفارهٔ ما
3 بندیم ز شکوه لب و لیکن خون میچکد از نظارهٔ ما
4 بااینهمه غم، نمیشود آب آه از دل سنگ خارهٔ ما
1 جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
2 سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
3 هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
4 پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
1 داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است که خرابات و حرم غیر در و دیوار است
2 ای که در طور ز بیحوصلگی مدهوشی دیده بگشای که عالم همگی دیدار است
3 همه پامال تو شد خواه سرو خواهی جان وآنچه در دست من از توست همین پندار است
4 از تو ناقوس بدست من مست است که هست و ز تو طرفی که ببستیم همین زنار است
1 بهشت است آن ندانم یا بهار است غلط کردم غلط، دیدار یار است
2 هلاک آن تنم کز نازنینی زمین و آسمانش زیر بار است
3 مرا گوئی چرا شوریده شکلی شراب است و بهار است و نگار است
4 مرا ویران دلی و جلوهٔ او هزار اندر هزار اندر هزار است
1 کسی که در رهش از پا و سر خبردار است نه عاشق است که در بند کفش و دستار است
2 غمی به گرد دلم جلوهگر شده که از آن غباری ار بنشیند بر آسمان بار است
3 بدیگران ببر ای باد بوی نومیدی که در خرابهٔ ما زین متاع بسیار است
4 بر آستانه او عاشقانه جان درباخت رضی که در غم عشقش هنوز بیمار است